نوشته شده توسط : كريم شريفي

قصابي بود که هنگام کار با ساتور دستش را بريده بود و خون زيادي از زخمش مي چکيد . همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند . حکيم بعد از ضد عفوني زخم ميخواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب استخوان کوچکي مانده است . مي خواست آن را بيرون بکشد اما پشيمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خيلي عميق است و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد .
مدتي به همين منوال گذشت تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود به جاي او بيماران را مداوا مي کرد . آن روز هم طبق معمول هميشه قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا مي کني . زخم من امروز خيلي بهتر است . پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي. چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت . وقتي همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده . حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟ پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم . مطمئن باشيد کارم را خوب انجام داده‌ام . حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذاي ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لاي زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداري گوشت برايمان بياورد . از آن روز به بعد درباره ي کسي که جلوي پيشرفت کارها را بگيرد يا دائم اشکال تراشي کند ، مي گويند : استخوان لاي زخم مي گذارد .
منبع:kanoon.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

تو خوب نيستي كه دهي را خوب نمي‌داني

روزي سواري از كنار دهي مي‌گذشت كه مردي با شتاب از ده بيرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش كرد كه چخماق و سنگش را براي روشن كردن چپقش به او بدهد سوار درحالي كه با تعجب سراپاي مرد را نگاه مي‌كرد از او پرسيد: «به چه علت از اهل ده كه احتمالاً همه‌شان آتش دارند سنگ و چخماق يا آتش نگرفته‌اي و به رهگذر ناشناسي پناه آورده‌اي؟»
مرد با قيافه حق بجانبي جواب داد: «والله چون اهل اين ده همه بدند و من هم بدها را دوست ندارم با همه‌شان قهرم آتش ترا بي‌منت‌تر دانسته‌ام». سوار به تندي لگام از دستش كشيد و درحالي كه اسبش را مي‌تاخت به مرد گفت:
«تو خوب نيستي كه دهي را خوب نمي‌داني، آتش من حيف است به دست تو برسد». منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مردي در جنگل هيزم مي‌شكست تا بار كند و به آبادي ببرد بفروشد. مرد ديگري هم در كنار او روي سنگ نشسته بود. آن هيزم‌شكن هر بار كه تبر را به ضرب پايين مي‌آورد و به كنده‌‌ها مي‌خورد مرد دومي كه روي سنگ به راحتي نشسته بود با صداي بلند مي‌گفت: «هيه» و هر دفعه كلمه «هيه» را با صداي عجيب تكرار مي‌كرد، مثل اينكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت مي‌كوبد. بعد از چند ساعت كه هيزم‌شكن بدنش خيس عرق شده بود مقداري هيزم جمع كرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادي رسيدند. هيزم‌شكن هيزم را در آبادي فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومي جلو آمد و گفت: «رفيق! راستي من به تو خيلي خوب كمك مي‌كردم و كار من از كار تو سخت‌تر بود اما هرچه باشد رفيق هستيم نمي‌خواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد بيا پول هيزم را عادلانه تقسيم كنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هيزم‌شكن با تعجب پرسيد: «اي رفيق عزيز! تو كي با من كار كردي تا نصف پول هيزم را به تو بدهم». مرد دومي گفت: «اي رفيق بي‌انصاف! مگر نمي‌شنيدي كه صداي «هيه» من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور مي‌زدم و خيلي خسته شدم حالا تو مي‌خواهي مرا شريك نكني و پول هيزم را تنها بخوري؟» گفت‌وگوي اين دو نفر طولاني شد و قرار شد پيش قاضي محل بروند و هرچه قاضي حكم داد عمل كنند. حضور قاضي محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضي به هيزم‌شكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم كند. هيزم‌شكن پول‌‌ها را كه همه‌اش نقره بود به قاضي تحويل داد. قاضي رو به مرد دومي كرد و گفت: «من اين پول را يكي‌يكي مي‌شمارم و از يك دستم به دست ديگرم مي‌ريزم تا صداي جيرينگ جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومي گفت: «چشم» قاضي يكي‌يكي پول‌‌ها را از يك دستش به دست ديگرش مي‌ريخت و صداي پول بلند مي‌شد. هنگامي كه شمردن آنها تمام شد قاضي همه پول را به هيزم‌شكن داد و گفت: «حالا برويد پي كار خودتان» مرد دومي گفت: «عجب عادلانه تقسيم كردي، چرا همه پول را به او دادي؟» قاضي گفت: «تو وقتي كه به هيزم‌شكن كمك مي‌كردي فقط مي‌گفتي «هيه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هيه»‌ها «جيرينگ» شنيدي. مگر نمي‌دانستي كه مزد «هيه» «جيرينگ» است؟ پول مال هيزم‌شكن، جيرينگ مال تو!»
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

بوق حمام

در زمان های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که بسیار درتجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن پرور بود و دنبال کسب روزی نمی رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد اما پسر هر بار طفره می رفت و می گفت همه چیز را در باره تجارت می داند و تمام فوت و فن تجارت در این خلاصه می شود که ارزان بخری و گران بفروشی و از پدرش خواست که سرمایه ای به او بدهد و او را با کاروانی به تجارت بفرستد. پدر قبول کرد و سرمایه ای به پسرش داد و تاکید کرد که حواسش جمع باشد و پول را از کف ندهد.
پسر قول داد که موفق شود و با کاروانی راهی سفر شد. چند روز گذشت تا اینکه به شهری رسیدند. مردی که بوق حمام می فروخت نوجه او را به خود جلب کرد. در شهر پسر وقتی آب حمام عمومی گرم می شد صاحب حمام به بلندی می رفت و بوق می زد تا مردم بفهمند به حمام بیایند. پسر قیمت بوق را پرسید. فروشنده گفت: 1 سکه نقره. پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام می خواهم و مبلغ آن را پرداخت و خوشحال و خندان با کاروان به شهر برگشت و نزد پدر رفت و گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد.
پدر گفت: چه تجارت کردی؟ پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام خریدم.
پدر فریادی زد و شکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید.
پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟
پسر گفت: یک حمام
پدر گفت: تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟ از آن زمان به بعد در مورد کسی که در تجارتی ضرر می کند می گویند: طرف تجارت بوق حمام کرده است.
منبع:ataye.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.

وقتی در دعوایی بخواهیم کسی را وادار کنیم که در مقابل حرف‌های درشت و تند و تیز طرف مقابلش، خویشتنداری کند، می‌گوییم: «آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.» این مثل داستانی دارد؛ می گویند روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خودش از کنار آسیایی می‌گذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند، ساعتی به صدای گردش سنگ‌های آسیا و کار کردن آن، گوش کرد. پس از آن، رو به اطرافیانش کرد و گفت: «می‌شنوید؟ می‌دانید که این آسیاب چه می‌گوید؟» اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمی‌شنیدند، با تعجب گفتند: «نه، ما چیز خاصی نمی‌شنویم.» ابوسعید گفت: «این آسیاب می گوید که من از شما بهترم، زیرا درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم.»
منبع:tebyan.net



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

کاری که صرفا به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و میل و اراده ی مجری امر، در آن دخالتی نداشته باشد مجازا «حکیم فرموده» گویند. اما ریشه تاریخی آن :
به طوری که می دانیم اطبا و پزشکان را در ازمنه و اعصار قدیمه حکیم می گفتند و معاریف اطبای قدیم نیز به نام حکیم باشی موسوم بوده اند. علم پزشکی در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشکان قدیم نیز از مندرجات کتب طبی ابن سینا و محمد زکریای رازی و کتاب های تحفه ی حکیم مومن و ذخیره ی خوارزمشاهی و چند کتاب دیگر تجاوز نمی کرد. داروهایی را هم که می شناختند از کتب مزبور به ویژه کتاب «مخزن الادویه» بوده و غالبا جوشنده ی گیاهان طبی را تجویز می کرده اند. به علاوه در ایران قدیم پرداخت ویزیت یا حق القدم به طبیب معالج معمول نبود. طبیب می آمد، اگر مریضش می مرد خود خجالت می کشید چیزی مطالبه کند. اگر معالجه می شد برحسب زیادی و کمی زحمتی که در رفت و آمد بالای سر مریض متحمل شده بود حق العلاجی برای او می فرستادند. البته توانایی مریض هم در کمیت این حق العلاج مداخله داشت. در عصر حاضر پزشک برسر بیمار می آید. بدوا دستور تجزیه وعنداللزوم عکسبرداری و ام آر آی و ... می دهد. آنگاه نسخه می نویسد و می رود، ولی در قرون گذشته که دستگاه های رادیوگرافی و رادیوسکوپی و کاردیوگرافی و تجزیه و آزمایش خون و قند و چربی و اوره و آلبومین و سایر مواد ترکیبی بدن وجود نداشت حکیم یا حکیم باشی در واقع همه کاره بود. نکته ی جالب توجه این بود که حکیم باشی های قدیم علاوه بر تعیین دارو و کیفیت تهیه و ترکیب آن که غالبا از عطار سرگذر می خریدند ناگزیر بودند غذای مریض در ساعات شبانه روز را هم مشخص کنند و در ذیل یا پشت نسخه بنویسند. امر و فرمایش حکیم باشی در حکم وحی مُنزل بود. اصحاب و پرستاران بیمار موظف بودند حکیم فرموده را مو به مو اجرا کنند و در نوبت بعدی که حکیم باشی بالای سر بیمار می رفت نتیجه ی اقدام و اجرای امر و فرمایش را گزارش کنند.
منبع:delgarm.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

كلاه قرچي

كلاه قرچی Qorci نوعي كلاه بود كه از پست و پشم درست مي‌كردند و نشانه تشخص بود و در زمان قديم در اصفهان معاريف و اعيان به سر مي‌گذاشتند. چون گويند فلان كس كلاه قرچي ديده يعني چشم و گوش او باز شده است. در آبادي زفره فقط يك نفر كه كدخداي محل بود و اهالي از او حساب مي‌بردند از اين كلاه سرش مي‌گذاشت. روزي اين كدخدا سوار الاغي بوده و از اصفهان به ده برمي‌گشته بين راه مي‌بيند يك نفر از اهالي عامي و ساده آبادي كه تا آن وقت به شهر نرفته بود يك بار هيزم روي خرش گذاشته، دارد مي‌رود اصفهان كه آن را بفروشد. كدخدا مي‌پرسد: «به كجا مي‌روي؟» مرد مي‌گويد: «به شهر مي‌روم كه اين بار هيزم را بفروشم» كدخدا مي‌گويد: «در آبادي خودمان اين بار چقدر از تو مي‌خرند و در اصفهان به چند مي‌فروشي؟» مرد روستايي جواب مي‌دهد: «در آبادي اين بار را دو ريال مي‌خرند ولي در اصفهان شش ريال مي‌فروشم». كدخدا فوري از جيبش هفت ريال در مي‌آورد و به او مي‌دهد و مي‌گويد: «برگرد به آبادي و بارت را بياور خانه ما خالي كن». مرد دهاتي از اينكه يك ريال هم از شهر گران‌تر فروخته خوشحال مي‌شود و بارش را به آبادي مي‌آورد و به خانه كدخدا مي‌برد. يكي از دوستان كدخدا كه شاهد ماجرا بوده از او مي‌پرسد: «بار هيزم در آبادي دو ريال است تو آن را به هفت ريال خريدي يعني يك ريال هم گران‌تر از شهر، چه رمزي در اين كار بود؟» كدخدا جواب مي‌دهد: «اين مرد دهاتي تا به حال به شهر نرفته بود و مردم اصفهان را كه «كلاه قرچي» سرشان مي‌گذارند نديده بود اگر به شهر مي‌رفت و مي‌ديد كه هزار نفر كلاه قرچي به سر دارند مي‌فهميد كه اين فقط من نيستم كه كلاه قرچي دارم بلكه هزار نفر ديگر هم مثل من هستند آن وقت چشم و گوشش باز مي‌شد و ديگر از من حساب نمي‌برد».
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

یک صبر کن و هزار افسوس مخور




پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند.
به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند. در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد.

پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد. فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه. راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد. از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.
پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:

«یک صبر کن و هزار افسوس مخور.»

این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا به قصه ی امشب ما رسید.
منبع:matal-masal.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 566
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 28 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي


مثل آلمانی : گاهی دروغ همان کار را می کند که یک چوب کبریت با انبار باروت می کند .
مثل آلمانی : بهتر است دوباره سؤال کنی تا اینکه یکبار راه اشتباه بروی .
مثل آلمانی : زمان دوای خشم است.
مثل آلمانی : عشقی که توأم با حسادت نباشد دروغی است .
مثل آلمانی : در برابر آن کس که عسل روی زبان دارد ، از کیف پولت محافظت کن .
مثل آلمانی : روزیکه صبر در باغ زندگیست بروید به چیدن میوۀ پیروزی امیدوار باشید .
مثل آلمانی : تملق سم شیرین است .
مثل آلمانی : به امید شانس نشستن همان و در بستر مرگ خوابیدن همان.
مثل آلمانی : سند پاره می شود ، ولی قول پاره نمی شود .
مثل آلمانی : کمی لیاقت ، جوهر توانایی در موفقیت است .
مثل آلمانی : زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبۀ خرابه هم زندگی می کنند .
مثل آلمانی : کسیکه در خود آتش ندارد نمی تواند دیگران را گرم کند .
مثل آلمانی : افتادن در گل و لای ننگ نیست ، ننگ در این است که در همانجا بمانی .
مثل آلمانی : بدون دوستان به سر بردن بدتر از داشتن دشمنان است.
مثل آلمانی : یک دروغ تبدیل به راست می شود وقتی که انسان باورش کنید.
مثل آلمانی : بهترین توبه، خودداری از گناه است.
مثل آلمانی : اگر می خواهی قوی باشی نقاط ضعف خود را بدان.
مثل آلمانی : بسیاری از افراد در موقعی که برنده می شوند می بازند و بسیاری دیگر وقتی که می بازند، برنده می شوند.
مثل آلمانی : خالی ترین ظرفها، بلندترین صداها را می دهد.
مثل آلمانی : برای مرد گرسنه ساعت هر چند بخواهد باشد هنگام ظهر است.
مثل آلمانی : هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود. منبع:finglish.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 575
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 28 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

صد رحمت به دزدهای سر گردنه




روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسیله ای برای سفر و رفتن از شهری به شهر دیگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راه ها و گردنه های سرد و دشوار کمین کرده بودند، مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند. یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»
دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.» مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.» مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.» دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.» دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.
قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.» آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.» مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟»
بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.» مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند. از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، این مثل را به کار می بردند.
منبع:matal-masal.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 28 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي


ایام نوروز و ضرب المثل هایی درباره مهمان

به مهمان همیشگی ، خوشآمد گفته نمی شود .
ضرب المثل آلمانی مهمان هر روزه دزد آشپزخانه است
ضرب المثل اسپانیایی مهمان همیشگی سربار می شود .
ضرب المثل عبری مهمان و ماهی در ظرف سه روز می گندند .
ضرب المثل ایتالیایی برای مهمان یک روزه یک مایل به استقبالش می روند .
ضرب المثل عبری مهمان مثل باران بوده و باران مداوم نیز کسالت بار است .
ضرب المثل عبری چیزهایی را که یک مهمان در عرض یک ساعت می بیند ، صاحب خانه به دشواری در عرض یک سال می بیند .
ضرب المثل آلمانی یک مهمان ، همیشه نباید مهمان باشد.
ضرب المثل رومی مهمان دل آزار مثل نمک برای چشم دردناک است.
ضرب المثل دانمارکی مهمان تنها به خانه شادمان و خوشبخت می آید.
ضرب المثل برمه ای بیرون کردن یک مهمان ، شرم آورتر از نپذیرفتن یک مهمان است .
ضرب المثل رومی هفت روز ، نهایت عمر یک مهمان است .
ضرب المثل برمه ای هفت روز ضیافت بوده و نه روز کشمکش است .
ضرب المثل رومی مهمان دو خانه از گرسنگی می میرد .
ضرب المثل هندی مهمان ناخوانده ، بلا است
ضرب المثل آلمانی سرفه ی مهمان ، به معنای قاشق خواستن است.
ضرب المثل عبری بهتر است که مهمان در اوج احترام ، منزل را ترک کند .
ضرب المثل آلمانی ترک مهمان ، آرامش میزبان را به همراه دارد .
ضرب المثل چینی منبع:forums.boursy.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 28 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر.

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.

ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود. به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.

در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری تا به این پایه رسیدی!

درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم.

و پاسخ آن دوست همین بود : هر که بامش بیش برفش بیشتر. منبع : shabnamnews.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 555
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان كن فيكون شده است .

هرگاه امري بزرگ واقع شود و يا تغيير و تحولي عظيم روي دهد به عبارت مثلي بالا تمثل جسته اصطلاحاً مي گويند : كن فيكون شده است .

بعضيها از اين جمله صرفاً در رابطه با خرابي و ويراني استفاده كرده في المثل هرجابر اثر زلزله يا سيل يا حادثه ديگرخراب شده است مي گويند: آنجا كن فيكون شده است .

عبارت كن فيكون در آيه 117 از سوره بقره و چند سوره ديگر از قرآن كريم نيز به اقتضاي مقال آمده است كه در همه جا اشاره به قدرت بي چون و چراي پروردگار است كه چون به خلقت عنصري يا تغيير و تحولي عظيم اراده فرمايد كافي است بگويد : كن ، در يك چشم بر هم زدن مدلول فيكون بر آن جاري مي شود زيرا احتياج به تمهيد مقدمه و تركيب و امتزاج اجزا و عناصر ندارد بلكه بر طبق حكم نافذش آن امر بلافاصله موجوديت پيدا مي كند .

عبارت كن فيكون اشاره به خلقت عام وجود است و الاهيون معتقدند كه خلقت عالم وآدم تنها به اراده و اشاره حكيم و قادر علي الاطلاق به وجود آمده است يعني چون مشيت الهي بر كن تعلق گرفت فيكون در پي آن تحقق پيدا كرد . منبع : iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 527
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل علف باید به دهن بزی شیرین بیاد

همه ما این ضرب المثل که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد رو بارها شنیدیم اما معنی و مفهومش چیه؟! یعنی هر کس سلیقه ی متفاوتی دارد و مزه ی دهان هر کس با دیگران فرق می کند. آنچه به دهان شما خوشمزه نمی آید ممکن است بسیار مورد پسند کس دیگری باشد و برعکس چیزی که مورد پسند شماست را شاید دیگری اصلاً نپسندد که خب این خود از زیبایی های خلقت است! این ضرب المثل به شکلی احترام گذاشتن به سلیقه ی دیگران را تشویق می کند، و اظهار نظر در مورد امور شخصی دیگران را امری پوچ و بی مورد نشان میدهد.
منبع:hamechionline.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 529
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 


يك ضرب المثل قديمي مي گويد:

ميمون پير دستش را داخل نارگيل نمي كند.

در هندوستان، شكارچيان براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند. يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهان اش مي كنند. ميمون دست اش را به داخل نارگيل مي برد و به موز چنگ مي اندازد، اما ديگر نمي تواند دست اش را بيرون بكشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمي شود. فقط به خاطر اين كه حاضر نيست ميوه را رها كند. در اين جا، ميمون درگير يك جنگ ناممكن معطل مي ماند و سرانجام شكار مي شود. همين ماجرا، دقيقاً در زندگي ما هم رخ مي دهد. ضرورت دستيابي به چيزهاي مختلف در زندگي، ما را زنداني آن چيزها مي كند. در حقيقت متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز.
در تله گرفتار مي شويم، اما از چيزي كه به دست آورده ايم، دست نمي كشيم، خودمان را عاقل مي دانيم؛ اما (از ته دل مي گويم) مي دانيم كه اين رفتار يك جور حماقت است.
منبع:babaghesse.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 556
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ریش گرو گذاشتن

اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند. قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «‌ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »‌ مرد می گوید: «‌حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی و با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، پول را تقدیم مرد می كند. تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم پول بگیرم. مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.» حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا، ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.» حاجی فكری می كند و می گوید: «‌ بسیار خوب، قبول دارم.»‌ كه یك مرتبه مردك بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یك سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یك تار مو غیر این یك چپه است! »
منبع:sampadcity.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 516
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

ضرب المثل،داستان بی اعتنا به فکرو آسایش و ذائقه و میل مهمان

این مثل را به طنز درباره میزبانی می گویند كه در پذیرایی از مهمان قصور كند یا به فكر آسایش او نباشد و بی اعتنا به ذائقه و میل مهمان، خوردنی هایی موافق میل خود در سفره نهد یا آنچه در سفره است خود، بخورد. داستان:
روزی روباهی غلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل، آشی پخت و آماده كرد. وقتی غلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به غلاغ گفت: بفرمایید بخورید.« ‌غلا‎غ بیچاره هرچه نوك زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند. اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو كرد به غلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم غلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر غلاغ را توی كوه و صحرا كشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز كرد. پس از چند دقیقه ای كه غلاغ جان گرفت از روباه تشكر كرد و گفت: «‌ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.»‌ و خداحافظی كرد و رفت. روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را كه درست كرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه كه نمی دانست غلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و ولع زبانش را كشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ كه چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض غلاغ هی نوك زد به بوته و هر چه آش بود خورد. بعد رو كرد به روباه گفت: «‌ خُب، این از خوراك. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.»‌ روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرواز كرد. قدری كه رفت به روباه گفت: « ‌زمین را چقدر می بینی؟»‌ روباه گفت:« به قدر یك هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟»‌ روباه جواب داد:«‌دیگر نمی بینم.» غلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا انداخت زمین و نیست و نابود كرد.
منبع:sampadcity.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ضرب المثل اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد ، داستان ضرب المثل

این مثل در مورد افرادی گفته می شود كه متكی به غیراند و به خداوند توكل ندارند. در زمان قدیم پادشاهی بوده به نام اكبر، این پادشاه افراد چاپلوس و متملق را همیشه دور خودش جمع می كرد تا از او تعریف كنند. در اطراف قصر اكبر شاه همیشه گدایان زیادی به حمد و ثنای اكبرشاه مشغول بودند. در میان این گداها دو گدای نابینا به نام های قاسم و بشیر بودند. بشیر به خاطر اینكه چاپلوسی كرده باشد و پادشاه به او چیزی بدهد مرتب می گفته است:«اكبر بدهد.»‌ اما قاسم می گفته:«‌اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد.» چون اكبر شاه افرادی را كه از او تعریف می كردند و او را بخشنده می خواندند دوست می داشت، یك روز دستور داد یك مرغی بریان كنند و مقداری زر سرخ در شكم مرغ بگذارند و با مقداری برنج برای بشیر ببرند. بشیر كه از همه جا بی خبر بود طمع بر او غالب شد و آن مرغ و برنج از گلویش پایین نرفت و آن را به دو ریال به قاسم فروخت. قاسم هم مرغ و پلو را برای زن و بچه اش به خانه برد. شب وقتی مشغول خوردن مرغ و پلو شدند زرهای سرخ را دیدند و شكر خدا را به جا آوردند. به این منوال اكبر شاه چند روز پشت سر هم مرغی بریان همراه با زر سرخ برای بشیر می فرستاد و بشیر هم هر روز آن را به قیمت ناچیز به قاسم می فروخت. تا اینكه روزی باز گذار اكبر شاه به پشت قصر افتاد و دید بشیر این جمله معروف را تكرار می كند و می گوید: «اكبر بدهد.» قاسم هم می گوید: «اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد.» اكبر شاه تعجت می كند و بشیر را به قصر می طلبد و به او می گوید: « ای مرد، چند روز است كه من برای تو مرغ بریان كه شكمش پر از زر سرخ بوده فرستادم. آنها را چه كردی؟ تو دیگر محتاج نیستی.»‌ بشیر بیچاره كه تازه می فهمد چگونه آن همه زر سرخ را از دست داده، آه از نهادش بلند می شود و می گوید: « ‌ای قبله عالم، من آن مرغها را نخوردم و آنها را به قیمت ارزانی به قاسم فروختم.» اكبر می گوید: ‌« ای احمق، قاسم درست می گوید. اكبر كیست که بدهد؟ خدای اكبر بدهد.»‌ و او را از قصر بیرون می كند. منبع:ozraa.persianblog.ir



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل،ضرب المثل خر برفت و خر برفت و خر برفت

 
 
 

این مثل را در مورد افرادی می گویند كه از دیگران تقلید نابه جا و كوركورانه می كنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمی گیرند.
روزی بود؛ روزگاری بود؛ درویش پیر و شكسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد كه از مال دنیا فقط صاحب خری بود كه سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا كند. درویش، شب به هر آبادی می رسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند. اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می كرد و اگر دستش از همه جا كوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را كنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید. درویش غریب بیچاره كاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا كند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود. فقط یكی دو بیت شعر یاد گرفته بود كه می خواند و از این راه گذران زندگی می كرد. روزی از روزها درویش غریب، غروب آفتاب به یك آبادی كوچكی رسید، خسته و كوفته. دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی. در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می آمد كه دید پیرمرد خسته و ژولیده سر جوی نشسته. سلام كرد و گفت: « ای مرد! اهل كجایی؟ به كجا می روی؟»‌ درویش غریب گفت:« مردی غریبم. دنبال رزق و روزی می گردم حالا تو ای مرد خدا، به من كمك كن و خانقاء را نشانم بده.»‌ آن مرد گفت: « ای پیرمرد دنباله ی آب را بگیر و برو به یك باغ بزرگ می رسی كه همان باغ خانقاء درویشان است و در آنجا امشب درویش ها دور هم جمع می شوند تو هم می توانی به مجلس آنها بروی.»‌ درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید. خرش را در خرابه ای كه جلو ی باغ بود بست و رفت توی باغ. دید عده ای دور هم جمع هستند. خیلی خوشحال شد. یك مرتبه صدایی بلند شد: «‌ تو كی هستی از كجا می آیی؟»‌ درویش غریب گفت: « مرد غریبم، از راه دور می آیم.» آن مرد گفت: «‌ من خادم خانقاه هستم. امانتی چیزی همراه نداری؟»‌ درویش گفت: «‌ من فقط خری دارم در آن خرابه جلو باغ بستم. تو حواست به آن باشد.»‌ این را گفت و وارد مجلس درویشان شد. اما بشنوید كه چه بر سر درویش بیچاره آمد این دسته درویش ها، آدم های جور وا جوری بودند هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای كه بود سر او را كلاه می گذاشتند. یكی از این درویش ها كه خیلی رند بود و از اول زاق درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود كه درویش خرش را به دست خادم سپرده. نقشه ای كشید و سر درویش غریب را گرم كرد. حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت: «‌ بگو ببینم درویش اهل كجایی؟ از كجا می آیی؟» خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد، آن شخص رند و مكار، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه كرد و‌ آورد در مجلس میان درویشان گذاشت. درویش ها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت، بنا كردند به مسخره درآوردن و شعر خواندن. یكی از درویش ها بنا كرد به خواندن این بیت:

شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر بفت و خر برفت و خر برفت

بقیه درویش ها هم به او جواب می دادند:خر برفت و خر برفت و خر برفت. درویش غریب و بیچاره هم كه از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت: « این حتماً‌ داستانی دارد كه در بین خودشان است.»‌ و او هم با بقیه هم آواز شد و با صدای بلند هی می گفت: خر برفت و خر برفت و خر برفت. القصه، مجلس آنقدر گرم بود كه درویش غریب اصلاً به فكر خرش نبود. درویش غریب هم همان جا که نشسته بود خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ كس دور و برش نیست. رفت خرش را بردارد اما دید نه از خر خبری هست نه از خادم باشی. با خودش گفت: لابد خادم باشی خر را برده آب بیاورد یا چیزی بار آن كند. اما بعد از یكی دو ساعت كه سر و كله خادم باشی پیدا شد، درویش غریب دید خر همراهش نیست. پرسید: « ای مرد خدا! خر من كو؟ مگر تو او را نبرده ای؟»‌ خادم باشی قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:« مگر دیوانه شده ای؟ كدام خر؟ » درویش گفت: « همان خری كه دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش كردم حواست به او باشد.»‌ القصه خادم باشی شروع كرد به حاشا كردن. درویش غریب كه دیگر ناراحت شده بود شروع به داد و فریاد كرد. خادم باشی گفت:« مرد حسابی تو با این سن و سال و با این ریش دراز خجالت نمی كشی؟ پس آن همه شیرینی و غذا كه دیشب خوردی از كجا آمده بود؟ همه از پول خر تو بود كه رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت.» درویش بیجاره گفت :« می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را حالا از او بگیرم.»‌ خادم باشی گفت:«‌ من آمدم خبرت كنم، اما دیدم تو بیشتر از دیگران سر و صدا را ه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می كنی و با بقیه دم گرفته بودی: « كه خر برفت و خر برفت و خر برفت.» درویش غریب گفت: « ای مرد! به خدا راست می گویی. حق با توست. من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید كردم و به این روز افتادم.» القصه درویش غریب دوره گرد كه دیگر كاری از دستش ساخته نبود راهش را گرفت و رفت.
منبع:sampadcity.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 514
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ضرب المثل جوجه پاییزه می خواهد سرجوجه بهاره كلاه بگذارد

زیبایی بهار همواره موجب شده است بسیاری از نویسندگان و شاعران سرزمین كهن ایران در وصف آن سخن بسرایند و همچون «صدای سخن عشق» گفتارشان اصلاً تكراری نیست.
در ادبیات عامیانه و شفاهی مردم كوچه و بازار هم این فصل نمود خاصی دارد و آنچه كه در ضرب المثل ها، متل ها، قصه ها و باورهای مردم آمده است نشانگر جایگاه خاص این فصل در زندگی مردم است. عباراتی همچون «سیاه بهار» و یا «گدابهار» از خشكسالی و یا وقوع سیل و نزول برف و باران زیاد و بی موقع حكایت داشت. كافی بود در فصول پاییز و زمستان برف و باران به اندازه كافی نازل نشود و طبیعی بود كه خطر بی آبی كشاورزی دیم را تهدید كند و «قحط و غلا» پیامد این خشكسالی بود و كمبود میوه ها و غلات، گرانی آنها را در پی داشت و در این جا عبارت «سیاه بهار» مصداق می یافت. گویا در یكی از قحطی های سال های پایانی قرن گذشته بخیل شدن آسمان بر زمین چنان شد كه افراد خیر جهت رفع گرسنگی مردم «دمپختك» در كوچه و خیابان بار می گذاشتند، با این حال تعداد بسیار زیادی از مردم تهران از گرسنگی تلف شدند. در مقابل عبارت «سیاه بهار» كه عموماً مختص امور دام و كشاورزی بود، عبارت «گدا بهار» در مورد امور اداری و شاغلان در ادارات دولتی رایج بود.
برخلاف امروز كه پول به شكل اسكناس بسیار و فراوان در بازار رواج دارد و دست به دست می شود و مازاد تورم هر ساله ریشه در این درد بی درمان دارد، پول ـ اعم از مسكوك و اسكناس ـ چندان در بازار گردش نمی كرد و با توجه به درآمد اندك شاغلان در بخش دولتی و همچنین تعداد كم افراد شاغل در این رشته، اكثراً نقدینگی خود را در اسفند و فروردین از دست می دادند و برای ماه های بعد، دچار بی پولی می شدند و جالب آن بود كه برخلاف این روزها، قیمت ها سیر نزولی پیدا می كرد و با آمدن میوه های گوناگون و فراوانی و ارزانی آنها، باز هم قدرت خرید، چندان وجود نداشت و مردم در حسرت میوه های نورسیده می ماندند و عبارت «گدابهار» مصداق می یافت. حال، نگاهی داریم به برخی از ضرب المثل ها و كنایه های مردم طهران ـ و یا منسوب به آنها ـ و همچنین ظرایفی كه در این عبارات وجود دارند؛ سالی كه نكوست از بهارش پیداست:
نیم بیت دوم این عبارت «ماستی كه ترشه از تاغارش (=تغارش) پیداست.» سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع می آمد، نكویی آن هویدا بود و اگر سرمای بی موقع موجب از بین رفتن سردرختی ها می شد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر می كردند و از آن جا كه ماست چرخ كرده ـ چربی گرفته تا انتها ـ فقط در تغار عرضه می شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود و این ضرب المثل رایج در محاورات عامه می گشت. بزك نمیر بهار میاد، كـُمبـُزه با خیار میاد:
كمبزه یا كنبزه یا كنبیزه، نوعی خیار یا به عبارتی خربوزه كال است و در صورت رسیدن، حلاوت و خوش خوراكی كال آن را ندارد. كمبزه بسیار كمیاب بود و از آن جا كه خیار درختی شناخته شده نبود در زیر مشمع و گلخانه هم بلد نبودند به عمل آورند، خیار نوبر هم بسیار گران بود و خوردن خیار نوبرانه و كالك كمبزه، كار هر كس نبود و وعده دادن آن، وعده سرخرمن بود و این ضرب المثل به كار می رفت.

ضرب المثل های ایرانی

به هوای بهار و حال بچه اعتمادی نیست:
آنها كه گول هوای گرم بهار را می خورند، با اندك گردش هوا، امكان دارد دچار سرماخوردگی شوند و «كار بیخ پیدا كند» به همین دلیل اعتمادی به آن نیست و نباید لباس گرم را فراموش كرد. از سوی دیگر با اندك تغییر حالت در كودكان، حال آنها دگرگون می شود و از آن جا كه اسهال رایج ترین بیماری در كودكان در گذشته بوده و بسیاری بر سر آن تلف می شدند، گفته می شد: به هوای بهار و ... مثل ابر بهار:
ابرهای بهاری رگبار به دنبال دارند و بر خلاف امروز كه تمامی خیابان ها آسفالت هستند و غیر قابل نفوذ، در گذشته كافی بود رگبار تندی «در بگیرد» و سیلاب در كوچه ها و خیابان ها سرازیر می شد و از آن جا كه معبر و جوی چندان شناخته شده نبودند، سیل لاجرم از راه می رسید، عبارت «مثل ابر بهار» حكایت اشك سیل آسا را نیز تداعی می كرد. جوجه پاییزه می خواهد سرجوجه بهاره كلاه بگذارد:
بر خلاف بنی بشر دوپا كه هرگاه اراده كند، می تواند زاد و ولد كند، حیوانات فصل مشخصی را برای زاد و ولد در اختیار دارند و هر وقت بخواهند نمی توانند صاحب فرزند شوند و من نمی دانم چرا ما به حیوانات توهین می كنیم و آدم بد و شرور را «حیوان صفت» می نامیم. حیوان نگون بخت تمامی تمایلاتش حد و اندازه دارد و آن كه حد و اندازه نمی شناسد، حیوان ناطق است. این ضرب المثل وقتی به كار می رفت كه آدم تازه واردی بخواهد سرآدم كهنه كاری كلاه بگذارد و از آن جا كه مرغ در فصول گرم سال عمدتاً «كرچ» می شود جوجه پاییزه، چندان وجود خارجی نداشت این كنایه شاید به همین دلیل هم به كار می رفت. بهار خواب:
امروز دیگر در ساختمان سازی، چیزی به نام «بهار خواب» وجود خارجی ندارد اما در روزگاران گذشته، یكی از شیرین ترین خواب ها، خوابیدن در بهارخواب در هوای سكرآور بهار بود. اكثر بهارخواب ها رو به حیاط خانه ها بود و آن دسته از بهارخواب ها كه رو به خیابان بودند به علت سكوت حاكم بر شهر، باعث اغتشاش خواب نمی شدند، اما خوابیدن در بهارخواب رو به حیاط، اگر در زیر آن حوض خانه واقع شده بود، لذت دیگری داشت. چه بسیار بهار خواب در فصل بهار و تابستان كه مورد استفاده قرار می گرفت و با طلوع آفتاب، سحرخیزی به سراغ شخص می رفت. امروز ما در آپارتمان ها و خانه های كوچك، «تا لنگ ظهر» می خوابیم و با كوفتگی و بدن درد از خواب برمی خیزیم و این هیچ نیست مگر تغییر زندگی بدون ضرورتی كه صورت دادیم. یك بار به یاد دوران كودكی، یادی از بهارخواب و خوابیدن در آن بكنید تا بدانید آرامش در طهران چگونه بود و در تهران چه بلایی بر سرش آمد.
منبع: hamshahrionline.ir



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 742
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ریشه تاریخی ضرب المثل عاقبت گرگ زاده گرگ شود

در زمان قدیم گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند. این گروه باعث ایجاد رعب و وحشت در بین مردم شده بودند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند. سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، گروهی از جنگاوران دلاور را به سراغ آنها بفرستند. این طرح اجرا شد و هنگامی که گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند. طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه بیرون آمدند و خود را به دزدان رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند. شاه دستور اعدام همه دزدان را صادر کرد. در بین دزدان جوانی وجود داشت. یکی از وزیران به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود. اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت‌:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود

دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت، شاه که این ماجرا را شنید گفت:

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که درلطافت طبعش خلاف نیست
درباغ لاله روید و در شورزار خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان

منبع:sargarmi1.ir



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

ضرب المثل درخت هر چه پربارتر، افتاده تر
این ضرب المثل به خودی خود روشن و گویا است. “بار” همان میوه است، و درختان پر میوه، سرشان خمیده تر از درختان بی بار و بر. اشاره دارد به اینکه کسانی که سرشان را از روی غرور بالا میگیرند و فروتنی ندارند، اتفاقاً از روی بی باری و بی مغزی شان است و در برابرِ اینان هم انسان های فروتن اند که در نتیجه ی دانایی و پرباری اخلاق افتاده تری دارند. این ضرب المثل با کمی دگرگونی به شکل های دیگری نیز شنیده می شود. مثلاً: “درخت هر چه پر بارتر،خمیده تر” و یا “درخت هر چه پربارتر، افتاده تر.”
منبع:zarbolmasal.org


:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل ديه بر عاقله است


چنانچه يك يا چند نفر از افراد جمعيتي مرتكب جرم يا عمل ناشايست شوند هميشه بر عاقل يا عقلاي آن جمعيت خرده مي گيرند و آنها را مسئول ارتكاب جرم مي شناسند كه نتوانستند مرتكبين را قبل از ارتكاب جرم دلالت و راهنمايي كنند و از ارتكاب اعمال ناشايست آنان قبل از بروز واقعه جلوگيري نمايند.

در اين گونه موارد حرفشان اين است كه ديه بر عاقله است. گاهي نيز گفته مي شود: « اگر فلاني خطا كرد شما عفوش كنيد زيرا ديه بر عاقله است.» كه استفاده از آن به شكل اخير صحيح نيست چه عفو و بخشش ارتباطي با ديه و خونبها ندارد.

اما ريشۀ اين مسئلۀ فقهي كه صورت ضرب المثل يافته به اين شرح است: بر طبق احكام و تعاليم اسلامي اگر كسي ديگري را متعمداً به قتل برساند كيفر او قصاص است يعني بايد كشته شود. در قتل عمدي حق قصاص از براي اولياي مقتول قرار داده شده و ممكن است تراضي طرفين منتهي به ترك قصاص و اخذ ديه و خونبها شود. در اين صورت خونبها از ثروت قاتل به اولياي مقتول پرداخت خواهد شد. اما چنانچه قتل اشتباهاً رخ دهد بدين معني كه قاتل قصد كشتن نداشته و قتل به طور خطا و غير عمد اتفاق افتاده باشد در اين صورت قصاص در بين نخواهد بود و ديه يا خونبها پرداخت مي شود:
و من قتل مومناً خطاً فتحرير بر رقبة مومنة و دية مسلمة الي اهله. و يا به اصطلاح معروف: ان دية الخطا علي العاقلة. يعني: ديه و خونبهاي قتل خطا بر عاقلۀ قاتل واجب است.

كلمۀ عاقله در اين عبارت به معني عاقل و خردمند نيست بلكه جماعت عاقله كه بايد ديۀ قتل اشتباهي را بپردازند عبارت است از : پدر و فرزندان و خويشان پدري از قبيل اعمام و بني اعمام ابي و ابويني و اخوال (دايي ها) و بني اخوال ابي و ابويني قاتل هستند.

اما فلسفۀ ثبوت ديه بر عاقله اين است كه اگر فردي بدون تعمد مرتكب قتل گرديد چون گناهش صرفاً بي احتياطي و عدم توجه بوده و مستحق رحم و عطوفت است علي هذا لازم است مورد شفقت و مهرباني مسلمانان قرار گيرد و نزديكترين مسلمانان همان خويشان و بستگان نزديك قاتل غيرعمد هستند كه بايد خونبهاي قاتل را بپردازند تا به حكم عقل و وجدان از اقارب و بستگان جاهل و ناپخته محافظت نمايند و نگذارند كه آنان از طريق حزم و احتياط خارج شده اشتباهاً مرتكب قتل نفس شوند.
منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل ناخوش خر خورده


يك حكيمي بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسي خوانده بود و جناب حكيم‌باشي براي اينكه فوت و فن طبابت را به او ياد بدهد او را همراه خودش به عيادت مريض‌هايش مي‌برد. يك روز كه جناب حكيم‌باشي بالاي سر يكي از بيمارها رفت پسرش ديد حال مريض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مريض هم خيلي پريشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مريض است.

البته پسر حكيم كه جوان بود و بي‌تجربه حساب دستش نبود و نمي‌فهميد قضيه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكيم‌باشي كاركشته كه بارها توي اين تنگناها گير كرده بود تكليف خودشو خوب مي‌دونست با طول و تفصيل و آب و تاب مريض را معاينه كرد و موقع معاينه كردن هم لفتش داد و بعد از معاينه اخم‌هاشو تو هم كرد و با اوقات تلخي و تغير گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشيد و نگذاريد ناپرهيزي كنه؟»

دور و بری های مريض كه منتظر چنين حرفي نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از ميان آنها يكيشون با من و من گفت: «نه خير ناپرهيزي نكرده، نگذاشتيم ناپرهيزي كنه» اما حكيم‌باشي با خاطرجمعي فراوان خيلي قرص و محكم جواب داد: «نه خير، حتماً ناپرهيزي كرده اگر ناپرهيزي نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بريده بود، هم حالش خوب شده بود»

توپ و تشر حكيم‌باشي كار خودش را كرد و يكي از كسان بيمار با لحني كه پشيماني و عذرخواهي ازش مي‌باريد گفت: «تقصير از ما شد كه روبه‌روي او خربزه پاره كرديم. او هم چشمش كه ديد دلش خواست، ديديم مريضه گناه داره، ما هم يك قاشق نازك بئش داديم».

پسر حكيم وقتي كه ديد همه با تعجب و تحسين به باباش نگاه مي‌كنند با غرور فراوان سراپاي پدرشو ورانداز كرد و باطناً خيلي خوشحال شد كه همچي پدري داره... اما از وقتي كه همراه پدرش به عيادت مريض مي‌رفت گرچه خيلي شگردها ازش ديده بود ولي اين يك چشمه را دفعه اول بود كه مي‌ديد.

وقتي بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكيم‌باشي با اصرار و سماجت از باباش خواست تا اين راز مگو را بهش بگه. حكيم‌باشي هم بادي به بروت انداخت و گفت: «بچه‌جون انقده كه ميگم هرو مي‌ريم عيادت مريض حواست را جمع كن براي همينه.

مگه نديدي وقتي كه داشتيم مي‌رفتيم تو خونه سطل زباله‌شون پر بود از پوست خربوزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادي و حال مريض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به اين ور و آن ور اتاق و حياط نگاه كن. اگه يه دونه اناري يا يه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مريض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مريض نا پرهيزي كرده».

مدتي از اين مقدمه گذشت و يك روز حكيم ‌باشي زكام سخت شد و ده روزي توي خونه افتاد و حكيم ‌باشي به اين خيال كه پسرش هم فوت و فن كار را ياد بگيره هم مريض‌هاش به سراغ حكيم ديگري نروند او را سر مريض فرستاد و تو محكمه نشوند.

از قضا يك روز اومدند دنبالش و بردنش به عيادت يك مريض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عيارت مريض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهاي بابا را درآورد و آخر سر بادي به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذاريد ناپرهيزي كنه؟» يكي از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكرده‌ايم، شما هرچي گفته‌ايد ما همون‌ها رو موبه‌مو انجام داديم»

پسر حكيم‌باشي با اوقات تلخي و بد لعابي ناشيونه فرياد زد: «نه خيز ناپرهيزي كرده... حتماً ناپرهيزي كرده نه خير همينه كه ميگم». خوشمزه اينكه هرچه بستگان بيمار بيشتر انكار مي‌كردند پسر حكيم‌باشي اصرارش بيشتر مي‌شد و از حرفش برنمي‌گشت به‌طوري كه سماجت و پافشاري او دور و بري‌هاي مريض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اينجا رسيد كه فرياد زد: «نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده!... نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده كه اينجوري حالش بد شده» همين كه پسر حكيم‌باشي گفت خر خورده كه اينجوري حالش بد شده طاقت جمعيت طاق شد و بي‌اختيار زدند زير خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غيبش زد.

حكيم‌باشي وقتي فهميد آقازاده چه دسته گلي به آب داده دوبامبي زد توي سرش و پرسيد: «از كجا به فكر خر خوري مريض افتادي!؟» بيچاره خنگ بيهوش گفت: «وقتي از تو حياط رد شدم ديدم يه پالون خر كنج حياط گذاشته‌اند. خيال كردم خر خورده...!!»
منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.

در انفاق کردن اطرافیان و نزدیکان بر دیگر افراد ارجحیت و الویت دارند.
منابع طبیعی کشور و نیز امکانات علمی، رفاهی، پزشکی و مانند آن در درجه اول باید در اختیار هم‌وطنانمان قرار گیرد. کاربرد: این مثل درباره کسانی به کار می‌رود که: خویشاوند نیازمند را رها کرده و به بیگانه خدمت می‌کنند؛ خانواده خود را در سختی و تنگی نگه داشته و خرج دوستان خود را متقبل شده‌اند؛ همسایه نیازمند خود را نادیده گرفته و برای تظاهر، به افراد ناشناس انفاق می‌کند. بازرگانی نذر کرد برای روشنایی مسجدی که در همسایگی اوست، چهل شب شمع هدیه بدهد. همه شب خادم مسجد به سرای بازرگان می‌شتافت و شمع نذری را می‌گرفت. چهل شب پایان یافت، ولی او همچنان به مطالبه خود ادامه می‌داد و بر سَبیل ابرام امام، هر شب به در سرای وی (بازرگان) می‌رفت و به اصرار زیاد شمع نذری را مطالبه می‌کرد. یک شب که بازرگان از ابرام خادم و امام به ستوه آمده بود، به وسیله خادم به امام پیام داد: دیر زمانی است که مدت آن شمع هر شبه به سر آمده است، اما شمع هر شبه دیگری دارم که اگر آن نیز به کار آید، بیا و بستان! خادم چون این خبر به امام باز گفت، وی برآشفت و پاسخ فرستاد: ای خواجه! ما را معذور دار که شمعی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. منبع:rasekhoon.net



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 492
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ضرب المثل مهمان روزی خودش را با خودش می‌آورد و بلای صاحب‌خانه را با خودش می‌برد

این ضرب المثل در فواید و آثار مهمان‌داری و مهمان‌نوازی و در نکوهش کسانی که تنگ‌نظرند و چشم دیدن مهمان را ندارند استفاده می شود.

داستان ضرب المثل :

روزی مهمانی به کلبه محقّر مرد صاحب بصیرت وارد شد. آن مرد، مَقدم او را گرامی داشت و با وجود تنگدستی صمیمانه از وی پذیرایی کرد و آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد و برای او آورد. مهمان با دلی شاد و خرسند از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که قدم از خانه بیرون گذاشت صاحب‌خانه از پشت مشاهده کرد که مشتی مار و عقرب و رتیل به تن او چسبیده‌اند. وحشت‌زده به دنبال او روان شد. چون اندکی راه پیمودند و به بیابان رسیدند دید که جانوران گزنده همه از بدن او به زمین ریختند و هر یک به گوشه‌ای گریختند و در لابه‌لای سنگ‌ها و بوته‌های صحرایی پنهان شدند. دانست که آنچه مهمان با خود برده و در بیابان ریخته درد و بلاهای خانه او بوده است. پس خدا را شکر کرد و به خانه بازگشت.

پیامها:
1. غم روزی مهمان را نباید خورد.
2. مهمان نه تنها روزی را کم نمی‌کند بلکه موجب رفع بلاها از خانواده میزبان می‌شود.
منبع:rasekhoon.net



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

 

داستان ضرب المثل زیراب کسی را زدن

کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد. در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را باز می کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود . در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد .
صاحب خانه وقتی خبردار می شد خیلی ناراحت می شد چون بی آب می ماند .این فرد آزرده به دوستانش می گفت : « زیرآبم را زده اند. » این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است .
زیرآب کسی را زدن ; او را نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن . کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او را بی آنکه بداند از جایی راندن .
منبع:adel-ashkboos.mihanblog.com



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ضرب المثل های ایرانی , ضرب المثل

« ض »
ضرب خورده جراحه ! ضرر كار كن، كار نكردنه !
ضرر را از هر جا جلوشو بگیری منفعته ! ضرر بموقع بهتر از منفعت بیموقعه !
ضامن روزی بود روزی رسان ! « ط »
طاس اگر نیك نشیند همه كس نراد است !
طالع اگر اری برو دمر بخواب ! طبل تو خالیست !
طاووس را به نقش و نگاری كه هست خلق --- تحسین كنند و او خجل از پای زشت خویش !(( سعدی )) طشت طلا رو سرت بگیر و برو !
طبیب بیمروت، خلق را رنجور میخواهد !
طعمه هر مرغكی انجیر نیست ! طمع پیشه را رنگ و رو زرده !
طمع آرد بمردان رنگ زردی !
طمع را نباید كه چندان كنی --- كه صاحب كرم را پشیمان كنی !
طمعش از كرم مرتضی علی بیشتره ! طمع زیاد مایه جونم مرگی ( جوانمرگی ) است ! « ظ » ظالم همیشه خانه خرابه !
ظالم پای دیوارِ خودشو، میكنه ! ظاهرش چون گور كافر پر حلل --- باطنش قهر خدا عزوجل !
ظالم دست كوتاه !



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 589
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ضرب المثل های انگلیسی با معنی فارسی در مورد پول

A fool and his money are soon parted افرادی که با بیدقتی پولشان را خرج می کنند و بالاخره فقیر می شوند. A good name is better than riches
آبرو و نام نیک بهتراز ثروت است بقول سعدی: نام نیکو گر بماند زادمی به کزو ماند سرای زرنگار A good payer is master of another's purse
کسی که درمورد بازپرداخت بدهی خود خوش قول و درستکار باشد می تواند هرموقع که لازم شد پول قرض بگیرد. Early to bed and early to rise makes a man healthy,wealthy and wise
سحر خیزی باعث کامیابی است. He who pays the piper calls the tune
کسی که به نوازنده پول می دهد تصمیم می گیرد که چه آهنگی بنوازد.(پول داشته باش رو سبیل شاه نقاره بزن ) Health is better than wealth
سلامتی بهترین ثروت است. If you pay peanuts you get monkeys
کارفرمایی که به کارکنانش حقوق کمی بدهد کارکنان خوبی نخواهد داشت. Money doesn't grow on trees
پول علف خرس نیست که راحت بشود آن را بدست آورد. Money is a good servant but a bad master
پول بودنش برایت خدمت می کند اما اگر نباشد و قرضش بگیری آنوقت روزگارت سیاه میشود. Money is the root of all evil
عشق به پول ریشه تمام بدی هاست.
Money isn't everything چیزهای بسیار زیبایی نیز دراین دنیا وجود دارد همه اش پول نیست. Money makes money
با سرمایه گذاری می شود از پول پول درآورد. Neither a borrower nor a lender be
بهتر است نه قرض بدهی و نه قرض بگیری ( تا راحت باشی ) Pay beforehand was never well served
اگر برای خدمتی یا سرویسی اول پولش را بپردازی بعید بنظر می رسد کار خوبی برایت ارائه دهند. Riches have wings
پول و ثروت مانند پرنده بال دارد و اگر دقیق نباشی فورا" می پرد. The best thing in life are free
چیزهای با ارزشی در زندگی وجود دارند که رایگان هستند مانند عشق- دوست - صحت بدن The rich knows not who is his friend
آدم پولدار که باشد دوستان واقعی خود را نخواهد شناخت ( مگسانند گرد شیرینی ) Where there is muck there is brass
پول از کارهای پست هم به دست می آید مثل جستجوی زباله ها برای مواد بازیافتنی. You can't take it with you when you die
همه چیز دراین دنیا خواهد ماند خوش بحال آنانکه کم چیزی دارند که بگذارند و بروند.درست مثل مسافری که کوله بارش سبک است. look after the pennies and the pounds will look after themselves
خرد خرد چیز خریدن ثروت آدم را بر باد می دهد باید از پول خردها مواظبت نمود وگرنه اسکناسهای درشت خودشان مواظب خودشان هستند. منبع:nasserkhalilzad.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 577
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل خاك به سرم، كدبانو بود مادر مادرم

همانطور كه مرد مي‌بايست كارآمد و لايق باشد زن هم بايد پاك و پاكيزه و كدبانو باشد. هر وقت يك زني در پخت و پز و شست‌وشو شلخته باشد و به پاكي و طهارت اعتنا نكند اين مثل را مي‌زنند. دو نفر پيله‌ور رفته بودند صحرا. نزديك ظهر به يك سياه چادر ايلياتي رسيدند. زن ايلياتي بلند شد تا براي ناهار ميهمانان تازه رسيده شيربرنج بپزد. مقداري برنج توي كماجدان ريخت و بعد از جوشيدن برنج مقداري شير هم روي آن ريخت و با كفگير شروع كرد به هم زدن. در همين موقع سگ گله آمد جلو او و او كه مي‌خواست نفس سگ به آتش نرسد با كفگيري كه در دست داشت توي سر سگ زد و بعد با همان كفگير مشغول هم زدن شيربرنج شد. يكي از ميهمانان به كنايه به رفيقش گفت: «اين زن عجب كدبانوي خوبي است». زن كه فكر كرد از آشپزي او دارند تعريف مي‌كنند با رضايت خاطر گفت: «خاك به سرم، كدبانو بيد، مادر مادرم!»
منبع:farsibooks.ir

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1000
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل و ریشه تاریخی ضرب المثل های ایرانی

خانواده‌اي ايلياتي و عرب در صحرايي چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداري شير شتر در كاسه‌اي ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند. از قضا آن شب ماري كه همان نزديكي‌ها روي گنجي خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توي كاسه را خورد و يك دانه اشرفي آورد و به جاي آن گذاشت. فردا كه خانواده ايلياتي از خواب بيدار شدند و اشرفي را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفي به جاي آن گذاشت و رفت. اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتي گفت: «خوبست كمين كنم و كسي را كه اشرفي‌ها را مي‌آورد بگيرم و تمام اشرفي‌هاش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمين كرد. نيمه شب ديد ماري به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جاي اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتي كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد. ايلياتي عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد. بعد از مدتي قحط‌سالي شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايي كه مار برايشان اشرفي مي‌آورد. به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفي‌ها برايشان بياورد. القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولي شير نخورد و گفت: «برو اي بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب».
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 602
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل های ایرانی ،ضرب المثل

شخص ساده‌لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتي از شب گذشته ****** وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود، ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي‌خورد بي‌اختيار سرفه‌اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت: «هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي‌لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي‌دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟

شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»

منبع:kho****nnews.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل پا را به اندازه گليم خود دراز كن.

در انجام كارها باید حد و مرز خود را شناخت و به اندازهٔ شأن و توان خود پیش رفت . روزي شاه عباس از راهي مي‌گذشت. ****** را ديد كه روي گليم خود خوابيده است و چنان خود را جمع كرده كه به اندازه گليم خود درآمده. شاه دستور داد يك مشت سكه به دروش دادند. درويش شرح ماجرا را براي دوستان خود گفت. در ميان آن جمع ****** بود، به فكر افتاد كه او هم از انعام شاه نصيبي ببرد، به اين اميد سر راه شاه پوست تخت خود را پهن كرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتي كه موكب شاه از دور پيدا شد، روي پوست خوابيد و براي اينكه نظر شاه را جلب كند هر يك از دست‌‌ها و پاهاي خود را به طرفي دراز كرد بطوريكه نصف بدنش روي زمين بود . در اين حال شاه به او رسيد و او را ديد و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پاي درويش را كه از گليم بيرون مانده بود قطع كنند. يكي از محارم شاه از او سؤال كرد كه: «شما در رفتن ****** را در يك مكان خفته ديديد و به او انعام داديد. اما در بازگشت درويش ديگري را خفته ديديد سياست فرموديد، چه سري در اين كار هست؟» شاه فرمود كه: «درويش اولي پايش را به اندازه گليم خود دراز كرده بود اما درويش دومي پاش را از گليمش بيشتر دراز كرده بود».
منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

ریشه تاریخی ضرب المثل ، ضرب المثل های ایرانی
يك روز سرد و زمستاني، يك گرگي توي كوه دنبال طعمه مي‌گشت. آنطرف‌ترش هم يك روباهي ايستاده بود كه چند روز بود چيزي گير نياورده بود و گرسنه مانده بود. تا چشم روباه به گرگ افتاد پيش رفت و بعد از سلام و عليك گفت: «حالت چطوره رفيق؟»
گرگ جواب داد: «اوضاع، خيلي بده. چند روزه كه گله‌‌ها خانگي شده‌اند و چوپان از ترس برف و سرما آنها را به بيابان نياورده تا ما بتوانيم سبيلي چرب كنيم». روباه گفت: «اينكه غصه نداره. من از تو بدترم. روده بزرگه‌ام داره روده كوچيكه مو ميخوره بيا تا دست برادري و يكرنگي بهم بديم... خدا هم وسيله سازه». گرگ هم قبول كرد و با هم راه افتادند. همينطور كه داشتند مي‌رفتند روباه چشمش افتاد به يك پلنگي كه داشت از آن دورها رد مي‌شد به گرگ گفت: «چه صلاح مي‌دوني كه بريم با پلنگ دوست بشيم؟... خيال مي‌كنم تو اين زمستوني بدردمون بخوره، تو هم كه ديگه پير شده‌اي و بايد بقيه عمرت غذاي آماده بخوري!» گرگ گفت: «ما چه جوري مي‌تونيم با پلنگ رو هم بريزيم؟» روباه گفت: «اينش با من!» خلاصه روباه آرام‌آرام رفت جلو تا رسيد به پلنگ و سلام كرد. پلنگ غرش ترسناكي كرد و گفت: «تو با اين قيافه مضحك از من چي مي‌خواي؟» روباه گفت: «من و اين رفيق پيرم يك عمريست كه در همسايگي شما هستيم و حق همسايگي به گردن شما داريم به اين حساب شما بايد توي اين زمستان سخت ما را زير سايه خودتان نگه داريد وگرنه ما دو تا از گرسنگي تلف مي‌شيم». پلنگ گفت: «تو و رفيقت اگه مكر و حيله‌تونو كنار بذاريد و كارهاي منو خراب نكنيد و صداقت به خرج بدهيد حرفي ندارم اما اگر دست از پا خطا كنيد روزگارتون سياهه و به جزاي عملتان مي‌رسيد». روباه و گرگ قول دادند خالصاً مخلصاً هرچه پلنگ گفت گوش بدهند و اطاعت كنند. قول و قرارشان را گذاشتند و راه افتادند يك مسافتي كه رفتند به تك درخت پيري رسيدند. روباه و گرگ كه ديگر از گرسنگي رمق نداشتند اجازه گرفتند كه همانجا پاي درخت بمانند. پلنگ هم قبول كرد و گفت: «شما همين جا بمانيد تا من برم قوت و غذايي فراهم كنم». بعد رفت و در يك كوره راهي كمين كرد. از قضا پيرمردي با الاغش داشت مي‌رفت. دنبال الاغ هم كره كوچكش بود. همين كه از نزديك كمينگاه رد شدند، پلنگ روي كره‌خر جست و او را گرفت و با خودش به ميان بوته‌‌ها برد. وقتي جانش را گرفت او را برداشت و برد پيش رفقاش و داد به دست گرگ تا پوست بكند و «منصفانه» تقسيم كند. گرگ كه در يك چشم به هم زدن پوست كره‌خر را كند و روده‌هاي آن را با مقداري استخوان ميان پوست پيچيد و گفت: «اين براي روباه» بعد گوشت‌هاي نازك ران و چربي‌هاي داخل شكم و دل و جگرش را هم به عنوان سهميه خودش برداشت. مابقي را هم به عنوان سهم پلنگ جلو پلنگ گذاشت و گفت: «چون من پيرم و دندان ندارم اين چربي‌‌ها و گوشت ران و دل و جگر را مي‌خورم. روباه هم كه جوونه پوست نازك و روده‌‌ها را بخوره. جناب پلنگ هم كه از همه بيشتر زحمت كشيده‌اند و سرور ما هستند بقيه را ميل فرمايند» روباه از اين تقسيم مزورانه خيلي ناراحت شد اما چون ديد پلنگ بيشتر ناراحت شده به پلنگ چشمكي زد و بناي گريه را گذاشت كه: «سهم من چيزي نبود، من گرسنه‌ام، گرگ در تقسيم بي‌انصافي كرده» پلنگ كه منتظر چنين حرفي بود به گرگ غريد و گفت: «قرار نبود ناجوانمردانه عمل كني. قرار بر اين بود كه همه با هم صاف و راست باشيم و به فكر فريب دادن و نيرنگ زدن نيفتيم». گرگ قبول كرد و قسم خورد كه ديگر چنين رفتاري نكند. شام كه شد به چشمه آبي رسيدند كه آب زلال و روشني داشت. روباه به گرگ و پلنگ گفت: «چطوره رفقا شب را در كنار اين چشمه باصفا به صبح برسونيم و شام هم همين جا بخوريم؟» پلنگ قبول كرد و به قصد تهيه شام با رفقا خداحافظي كرد و راه افتاد. به ميان دره‌اي رسيد و چشمش به گله گوسفندي افتاد و ديد چوپان نمدش را روش انداخته و خوابيده با يك جست خودش را به گله زد و گوسفند چاقي را گرفت و پيش رفقا برگشت و آن را به گرگ داد تا تقسيم كندگرگ درست مانند تقسيم اولي تقسيم كرد و باعث اوقات تلخي پلنگ و روباه شد اما روباه ساكت ماند و چيزي نگفت فقط پلنگ را پر كرد و واداشت كه يك بار ديگر به گرگ نهيب بزند.
گرگ باز قول داد كه موقع تقسيم حيله و بي‌انصافي به خرج ندهد. صبح شد و مسافتي كه پيمودند به كنار «تلخ» ) استخر) آبي رسيدند، گرگ چون پير بود و زود خسته مي‌شد گفت: «بهتر است كه ناهار را در كنار همين تلخ بمانيم» آنها هم قبول كردند و پلنگ رفت و برگشت يك گوسفند چاق و چله آورد و به گرگ سپرد تا تقسيم كند. گرگ بعد از اينكه پوست آن را كند مثل دفعه‌هاي قبل با بي‌انصافي تقسيم كرد و پلنگ با حالتي خشمناك گردن گرگ را به دندان گرفت و با ضرب تمام به وسط آب و گل داخل تلخ انداخت به‌طوري كه فقط دم گرگ از داخل گل و لاي بيرون ماند و خفه شد. روباه كه اين وضع را ديد موهايش از ترس راست ايستاد، پلنگ به روباه گفت: «بردار گوشت و پيه و دمبه اين گوسفند را تقسيم كن» روباه با احتياط تمام پيه و دمبه‌اي كه گرگ براي خودش كنار گذاشته بود به علاوه گوشت‌هاي ران به پلنگ داد و خودش پوست و روده را خورد. پلنگ به روباه گفت: «چرا بهترين را به من دادي و پست‌ترين را خودت خوردي؟» روباه گفت: «چشم روباه كه به دم گرگ بيفتد حساب پيه و دمبه خودش را مي‌كند!» منبع:farsibooks.ir


:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 714
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل های ایرانی

سگ زرد کنایه از بدی است و شغال کنایه از بدتراست . در این مثل می گوید درست است در هنگام مقایسه سگ زرد بهتر است شغال است ولی در عمل باهم فرقی نمی کنند و رفتار یکسان دارند. این مثل زمانی استفاده می شود که می خواهند دو انسان بد را باهم مقایسه کنند و می گویند یکی از دیگری بهتر است ولی هر دو یک رفتار را در زندگی دارند شغالی گـشنه و رانده شده از روستا خود را در معدن گوگرد به رنگ زرد در آورد و به شمایل یک سگ ولگرد بی‌آزار دوباره وارد روستا شد. بارش باران ترفندش را بر ملا کرد و مردم ده که او را برادر شغال صدا می‌زدند دریافتند که سگ زرد نه برادر بلکه خود شغال است. گردآوردی:بخش سرگرمی بیتوته



:: موضوعات مرتبط: دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 626
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل مشک آن است که خود ببوید،نه آنکه عطار بگوید

رفتار هرکس باید معرف و بیانگر فضایل و منزلت او باشد نه اینکه دیگران از او تعریف کنند. هر چیز باید خودش خاصیت خود را نشان دهد. با تعریف کردن و گفتن این که چنین است و چنان است، نمی توان به خصوصیات و ویژگی های چیزی اضافه کرد. این مَثَل در تأکید این مطلب به کار می رود. توضیح
مشک ماده معطری است که در کیسه ای کوچک و زیر شکم آهوی نر قرار دارد. مشک تازه، ماده ای روغنی، معطر و قهوه ای رنگ است. خشک شده آن سخت و شکننده و رنگش قهوه ای تیره مایل به سیاه می شود و بوی تندی دارد. از مشک در ساخت عطر ، خوشبو کردن بعضی نوشیدنی ها استفاده می شود. این ماده به دو صورت در بازار فروخته می شود؛ یکی اینکه مشک و کیسه آن را پس از شکار آهو از زیرپوستش خارج می کنند و با همان کیسه می فروشند. دیگر اینکه مشک را از کیسه بیرون می آورند و می فروشند. معمولاً مشکی که به طریق اول فروخته شود، مرغوب تر است و قیمت گران تری نیز دارد؛ چون اگر مشک از کیسه خارج شده باشد، احتمال دارد مواد دیگری به آن اضافه شود و خالص نباشد.
منبع:tebyan.net



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 602
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.

كسي كه بلايي بر سرش آمده و تجربه تلخي از چيزي دارد ، در آن مورد بدگمان و محتاط تر می شود .
بعضی حوادث یا خاطرات تلخ ، چنان تاثیری در روح انسان می گذارد که حتی با گذشت زمان نیز فراموش نمی شود. شرایطی که به موجب یاد آوردن آن خاطره یا حادثه شود، می تواند در رفتار و عمل شخص تاثیر بگذارد. در چنین مواردی از این ضرب المثل استفاده می شود. خانه ای را موش برداشته بود . گربه ای متوجه ی موضوع شد ، به آنجا رفت و تا می توانست از آنها خورد . کشتار بی رحمانه ی گربه ، موشها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخهایشان پناه بردند .
وقتی گربه متوجه پنهان شدن موشها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ آنها را از سوراخهایشان بیرون بکشد. از این رو بالای دیواری رفت ،خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد . اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه ی نیرنگ او شده بود، به او گفت :" این کار تو بی فایده است . من حتی از مرده ی تو هم فاصله می گیرم."
منبع:zemzemey6m.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 631
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

داستان ضرب‌المثل
«الهی که آقام آب بخواهد!»
ضرب المثل درباره تنبلی

ضرب‌المثل «الهی که آقام آب بخواهد!» کنایه از آدم تنبلی است که حتی برای رفع تشنگی خودش هم تلاشی نمی کند و منتظره تا دری به تخته‌ای بخورد و او هم به نوایی برسه. آنقدر در این تنبلی زیاده‌روی می‌کند که حتی حاضره ضرر گاهی وقت‌ها به جانش هم برسد. اما ببینیم این مثل از کجا شکل گرفت؟

روزگار گذشته روزگار ارباب و نوکری بود. اربابانی که ثروتمندان جامعه بودند و برای رفع اموراتشان نوکری استخدام می‌کردند و از این راه او را هم به یک نوایی می‌رساندند. این میان نوکری بود که احوالی تعریف‌کردنی داشت.

طبیعی است که در آن زمان هرکسی سعی داشت نوکری را انتخاب کند که کارها را به بهترین شکل انجام دهد و خراب‌کاری نکند.
از قضای روزگار مرد ثروتمندی نوکری داشت که در عین هوش زیاد اما تنبل بود و حوصله انجام کاری را نداشت. آنقدر باهوش بود که به دنبال هر امر ارباب بهانه‌هایی می‌تراشید تا از زیر کار دربرود.

بهانه‌هایی که ارباب را قانع کند که این کار انجام نشود بهتر است. شاید از همین روست که در مثلی دیگر می‌گویند: «آدم تنبل عقل چهار وزیر را دارد!» باید آنقدر حاضرجواب و عاقل باشد تا بتواند کاری را به او محول شده انجام ندهد، آن هم طوری که دیگران قانع شوند!

خلاصه که این زرنگی نوکر قصه ما دوامی نداشت و ارباب خیلی زود فهمید که او تنبلی می‌کند، از همین رو از آن به بعد با تشر و قهر و تهدید به اخراج او را وادار به انجام دستوراتش می‌کرد.

تا اینکه یک روز در گرمای هوا هر دو به مزرعه رفتند و به کشت و کار سری زدند. ارباب از روی خستگی زیر درختی رفت وخوابش برد. نوکر هم خسته بود و البته بسیار تشنه. هرچه کرد نتوانست بخوابد. دو سه باری نیم‌خیز شد تا به سمت کوزه آب برود اما تنبلی پای رفتنش را سست کرد.

همین‌طور که دراز کشیده بود، گفت: «کاش ارباب نخوابیده بود، کاش قدری آب طلب میکرد، الهی که آقام تشنه‌اش بشود» و از این حرف‌ها.
ارباب هم که هنوز کمی هوشیار بود صدایش را شنید و در دل به او خندید. بعد با صدای بلند و خشنی گفت: «چرا خوابیدی؟ بلندشو و کاسه‌ای آب برای من بیاور».

نوکر که این را شنید، مثل برق از جا بلند شد. خود را به کوزه رساند و پیاله‌ای از این مایه حیات نوشید و جانی دوباره یافت.
از آن پس به کسی که از تنبلی زیاد، حتی حاضر نباشد برای سود و منفعت خود کاری را انجام دهد، با کنایه می‌گویند: «الهی که آقام آب بخواهد».
منبع:yjc.ir


:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.

کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود. پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!» اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
منبع:kho****nnews.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ریشه تاریخی ضرب المثل ستون پنجم دشمن

ضرب‌المثل «ستون پنجم دشمن» یا به نقلی دیگر «مگر تو ستون پنجم دشمنی؟» کاربرد ضرب المثل : ضرب‌المثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق می‌شود که خواسته و ناخواسته کاری می کنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام می‌شود. در مورد ریشه این ضرب‌المثل آورده اند که...
در ضرب المثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب می‌شود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درست‌تر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور می‌دارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری می‌کند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری می‌کنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب می‌شود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد می‌کند.
حال باید دید ریشه این عبارت از کی و کجا ناشی می‌شود.
در جنگ‌های سه ساله اسپانیا (1936-1939) مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سمت مادرید در حرکت بود.
او برای کمونیست‌های حاکم بر شهر پیغامی فرستاد با این مضمون: «من با چهار ستون سرباز از شرق، غرب، جنوب به سوی مادرید پیش می‌آیم ولی شما روی ستون دیگری هم حساب باز کنید که آن «ستون پنجم» در جمع خود شماست.
کسانی که با ما و عقاید ما هر چند مخالف هستند اما موافق عملکرد شما هم نیستند و نهایتا کاری می‌کنند که به نفع ما تمام می‌شود. از این ستون بترسید که به تمامی امور شما واقف هستند و در شما نفوذ دارند و با عملکردشان راه ورود چهار ستون مرا همواره می‌کنند. ژنرال فرانکو نهایتا با کمک همین ستون پنجم، توانست پایتخت اسپانیا را تصرف کند.
از آن زمان بود که اصطلاح «ستون پنجم» وارد ادبیات سیاسی شد و امروز نه تنها در سیاست که در زندگی عامه مردم هم گاهی به کار می‌رود و اطلاق آن به کسانی است که در خفا و پنهانی اعمالی انجام می‌دهند که به ضرر خودی تمام می‌شود، در ظاهر در لباس دوست هستند و در باطن از دشمن، دشمن‌ترند.
منبع: yjc.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 589
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()