زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند». در دین اسلام آب مؤثرترین عامل پاک کننده نجاست است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است. موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار - بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید. به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد در اصطلاح شرعی " آب پاکی " می گویند. زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد. با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود " آب پاکی " همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از " حرف آخرین " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند. منبع:jomalatziba.blogfa.com
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل در آمده است. فی المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند. اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد: اندرین صندوق جز لعنت نبود. منبع:asanzaban.com
"آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه صد نی" یا "آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب" کنایه از زمانی است که کار خراب می شود و آنچه که نبايد بشود شد ديگر زياد و کمش فرقي نمي کند. در زمانهای گذشته در جیحون سرمای سختی بود ، گاوچرانی هم در همین ایام ، گاومیشهای خود را از رود جیحون می گذراند که به دلیل طغیان اب در روزهای قبل به عمق رود افزوده شده بود ، گاوچران چون یک یک گاومیشهای خود از آب گذراند به سالار گاومیش خود رسید چون خواست او را ز جیحون بگذراند به داخل آب رفت و چون آب از سرش بیشتر شد به راه خود در عمق پاینتر رود ادامه داد شخصی به او گفت: ای مرد آب که از سر گذشت چرا به راهت ادامه دادی؟ گاوچران گفت: در فصل سرما ، اب که از سر گذشت در جیحون چه به سری چه به وجبی چه به نیزه ای چو به زرعی و امروز شد: اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب منبع:jomalatziba.blogfa.com
زمانی كسي را متهم به اشتباه و گناهي كنند ولي آن شخص اشتباهی نكرده باشد،گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته! در زمانهاي گذشته، مردي در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب وليكن كمي خجالتي بود. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرد.قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر که زن كدبانویی بود و دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد. همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد پسرك خجالتی فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است... از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته! منبع:jomalatziba.blogfa.com
این ضربالمثل را در مورد کسانی می گویند که اول کاری را با شتاب شروع می کنند و در آخر خسته می شوند و دست از کار می کشند. روزی یک هولی را می بردند نمک بارش کنند ، در موقع رفتن پرسیدند هولی کجا می روی ؟ با شادی گفت : " نمک ، نمک ، نمک " . چون نمک بارش کردند و برگشت ، بارش سنگین بود و رنج می برد ، پرسیدند : " هولی از کجا می آیی ؟ " با بیچارگی و بدبختی گفت : " ن .. م... ک ، ن ... م ... ک، ن ... م ... ک " . منبع:yekrooz.net
اعمال و رفتار وحشیانه ای که دور از صفات و ملکات انسانی باشد و خواندن و شنیدن آن بی رحمی ها و سفاکی ها موی بر بدن راست کند در عرف اصطلاح و امثله به گرگ منشی تعبیر و تفسیر شده است . از آنجا که این خوی و منش در میان تمام درندگان عالم به جهاتی که اشارت خواهد رفت صرفاً اختصاص به گرگ دارد و به همین ملاحظات در مورد گرگ صفتان جهان از آن استفاده و اصطلاح شده است لذا لازم دانست ریشه و علت تسمیه آن فی الجمله گفته آید . حقیقت این است که شیر و ببر و پلنگ و خرس و کفتار و روباه و شغال و بالاخره کلیه درندگان گوشتخواری که می شناسیم و یا نامشان در کتب حیوان شناسی آمده است سبعیت و درندگی آنها نسبت به همنوعان خودشان نیست یعنی از گوشت بدن یکدیگر تغذیه نمی کنند بلکه هنگام گرسنگی به سایر حیوانات وحشی و اهلی ، بخصوص گاو کوهی و بز کوهی و آهوان بیابانی و جنگلی که گوشت لذیذ و مطبوع دارند حمله می برند و مهم آنکه از گوشت آن حیوانات به مقداری که سدجوع شود می خورند و بقیه را برای سایر حیوانات گوشتخوار که قدرت و توانایی صید حیوانات قویتر از خود را ندارند باقی می گذارند ولی گرگ این حیوان سبع و درنده علاوه بر آنکه دشمن حیوانات اهلی است و پنجه ها و ناخنهای تیزش پوست گاو و گوسفند و چهارپایان را هر قدر هم کلفت و زمخت و سطبر باشد به یک حمله از هم می درد. در فصل زمستان که زمین مستور از برف می شود و حیوانات علفخوار از لانه و آشیانه خارج نمی شوند به صورت دسته جمعی هفت تایی تا دوازده تایی حرکت می کنند و برای یافتن صید و طعمه از هر جا سردر می کنند و حتی گهگاه بدون ترس و وحشت از سگ های چوپانی به آغل گوسفندان و اصطبل گاوان و چهارپایان نیز یورش می برند . چه بسا اتفاق افتاده که گرگان گرسنه به آدمیان حمله کرده اند و اطفال و کودکان را در داخل و خارج روستاها ربوده اند . با این وصف گاه اتفاق می افتد که چند روز در میان برف و بوران صیدی به چنگ نمی آورند و گرسنه می مانند ، در چنین مواردی به گفته استاد دکتر محمد جعفرمحجوب : " تمام آنان دایره وار می نشینند و به دقت یکدیگر را زیر نظر می گیرند . به محض آنکه یکی از آنان کوچکترین ضعفی نشان داد و گرسنگی زودتر از دیگران بروی چیره شد . بی درنگ همه بر سر او می ریزند و به سرعت او را می خورند و دوباره دایره را تشکیل می دهند و به مراقبت یکدیگر می پردازند . " به طوری که ملاحظه شد خوی و روش گرگ منشی یعنی حمله به همنوع و تغذیه از گوشت و خون همجنس صرفاً اختصاص به گرگ دارد که به هنگام احساس گرسنگی چنان سبع و درنده می شود که خودی و بیگانه نمی شناسد و هر چه را که ضعیفتر و نزدیک تر ببیند از هم می درد و می خورد در حالی که سایر حیوانات گوشتخوار و درنده اگر از گرسنگی بمیرند به همنوعشان حمله نمی کنند و از گوشت و خونشان تغذیه نمی نمایند .درآن ازمنه و اعصاری که بشر در غارها زندگی می کرد و نیروی فکری و ملکات عقلانیش چندان رشد نکرده بود از آنجا که خَلقاً وخُلقاً مدنی الطبع بود دسته جمعی و به شکل گله ها و دسته ها می زیست و همان نظام ابتدایی جامعه عصر خویش را گردن می نهاد . در میان همین گله ها و دسته های انسان های اولیه که برای بدست آوردن غذا و به منظور تغذیه در حرکت و تلاش و تکاپو بوده اند گاهگاهی آن چنان جدال های سخت و پیکارهای بی رحمانه روی می داد که مانند گرگان گرسنه به جان یکدیگر می افتادند و احیاناً گوشت و پوست و مقتولین و کشته شدگان را می خوردند . بعدها این روال و رویه از جهت مشابهت با خوی و منش گرگان گرسنه به گرگ منشی تعبیر و تفسیر شد و از آن در موارد مقتضی که متاسفانه در طول تاریخی به کرات مشاهده شده و می شود استفاده و استناد کرده اند . منبع:www.100100.ir
داستان ضرب المثل: حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است.
وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته ! در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد . روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هر کدام از یک محل بودند همراه هم نیامدند بلکه جدا جدا آمدند ، وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست و خوب به اسب رسید و از آن پذیرایی کرد ، آمدند در اتاق پذیرایی نشستند .
البته هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود ، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هر کدام از نوکر ها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود . به خوبی خان ها را پذیرای کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود ، تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد و دید ، یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! هر کدام از خان ها صدای نوکر خودشان را می شناختند و همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد ، دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت : « آقا ، بلبل به شاخ گل نشست » خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد . بعد از چند دقیقه یکی از خان ها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی آقا به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد . وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد ، خان رو کرد به او و گفت : « دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد ، چه نوکر خوبی ، واقعاً خیلی خوب بود ، و آقای خود را سرافراز کرد ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ، هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان ها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی ، یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من ، در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم » .
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ها آمدند ، وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان ها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت ، خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هر چه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد : « آقا ! آقا ! » خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : « بله » بقیه خان ها هم متوجه شدند . نوکر گفت : « آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن !! »منبع:www.100100.ir
ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن بپردازیم. به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال 758 هجری به فرمان امیر مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید. ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار نوشت:
افسوس که مرغ عمر را دانه نماند امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدت عمر از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:
"...بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:"من امروز دکاندار شاه عاشقم، بیایید و از من نقل خرید." هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود که به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:"ای خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا بغارتید." در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:"او از ما صاحب کرمتر است." پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در رثایش چنین سروده است:
سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت
بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت
بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت
حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ مطلب کرد:
یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود
گور بر وزن موز و معرب آن جوز ، ( جوز به معنی گردو است)
پیشرفت كار به مانع و مشكل برخورد كردن. گور بر وزن موز و معرب آن جوز و به معنی گردو است، و گره گوزی یا گره جوزی نوعی گره است كه در قدیم بین روستاییان و عشایر زیاد معمول بود، این گره با پیچیدن نخ به طریق ویژه خود گلولهای مانند گردو ساخته میشد كه برای استفاده دكمه لباسهای پشمی كه عشایر و صحرانشینان با پشم میساختند نصب میكردند، گاهی با پوست گردو آن را به رنگ گردو در میآوردند كه بسیار زیبا و كاردستی هنرمندانهای بود. این گلوله پیچیده كروی سر نخ آن را چنان استادانه در پیچیدگی نخها محو میكردند كه كسی نمیتوانست آن را بیابد، گاهی به صورت مسابقه از دیگران میخواستند كه سرنخ را پیدا كنند. همین پیدا نشدن سرنخ و كور بودن گره مایه این ضرب المثل شده است.منبع:sarapoem.persiangig.com
این ضرب المثل زمانی به کار میرود که کسی همه چیز را برای انجام کاری میداند به جز یک نکته مهم و نهایی. پسری پیش استاد كوزه گري رفت و با خواهش و التماس فراوان به شاگردي استاد درآمد. پسر بسیار باهوش و زرنگ بود و استاد کم کم به او علاقه پیدا کرد و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد . شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم . هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت و كارگاهي راه اندازي كرد و همانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست. دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد . شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند . استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد . استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو . شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است . استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري . استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم غبار پاك میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میكند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن و "فوت کوزه گری" را فراموش نکن. منبع:jomalatziba.ir
هرگاه قدرت مرکزی به ضعف و سستی گراید و حکام و عمال و صاحبان نفوذ و قدرت از تشتت و پراکندگی هیئت حاکمه سو استفاده کرده به حقوق دیگران تجاوز و تعدی نمایند اصطلاح خانخانی را به عنوان ضرب المثل وتکیه کلام به کار می برند واز آن برای ادای مطلب به منظور تعریف وتوصیف از ضعف و بی حالی دولت و هیئت حاکمه مرکزی اصطلاح واستناد می کنند. اما ریشه تاریخی این مثل سائر و مصطلح : لقب خان و خان خانان پس از سلسله مغول در ایران متداول شده قبل از آن به این شکل مطلقا دیده نمی شود. توضیح آنکه هر یک از قبایل ترک حاکم و پیشوایی داشت که به نام خان موسم بود و همه خانها یا خوانین تحت امر و اطاعت خان بزرگ یا خان خانان بودند. اصطلاح خانخانی یکی از معانی و مفاهیم ملوک الطوایفی است که بر اثر ضعف سلاطین هر سلسله وتجزیه مملکت و فقدان مرکزیت به وجود می آید و از آن به صورت آشفتگی و هرج و مرج هم تا بیر کرده اند. در تاریخ ایران قبل از اسلام مقصود از ملوک الطوایفی همان بی مرکزی و تفکیک اصل مسئولیت اداره و توزیع آن میان شاهنشاه و شاهان جز بوده اند که شاهنشاه را ملکان ملکا و هر کدام از شاهان جز را ملکا می گفتند. نظر اجمالی به تاریخ نشان می دهد که از سال 198هجری تا آغاز فتنه مغول نه سلسله بزرگ طاهریان وصفاریان وعلویان وسامانیان و آل زیار وال بویه وغزنویان و سلجوقیان وخوارزمشاهیان در ایران تاسیس گردید که هر سلسله در گوشه ای از مملکت حکومت کرده برای خود پایتخت و تشکیلات مجزا و متمایز داشتند .ایران بود و چندین پایتخت .ایران بود وچندین دربار وتشکیلات به طور کلی کشور ایران عرصه تصادم وزور آزمایی سلاطین وسرداران مختلف بود که به حدود و ثغور و قلمرو یکدیگر تجاوز میکردند و مرکز ثابت واحدی برای تمشیت امور و تمرکز قوا وجود نداشت. حمله مغول در اواخر قرن هفتم هجری تنها نفوس و بلاد را قتل عام نکرد بلکه بساط ملوک الطوایفی را نیز تقریبا بر چید ومخصوصا در زمان ایلخانان مغول که از سلطنت ابا قا خان فرزند هولاکو 663ه.ق.شروع می شود حکومت ایران و بسیاری از ممالک خاورمیانه و نزدیک یک پارچه شده کلیه امرا وخوانین تحت امر و قدرت ایلخان بزرگ بوده اند ولی موضوع مرکزیت بیش از پنجاه سال دوام نیافت چه از ابتدای سلطنت ابو سعید بهادر 716 ه.ق ضعف و سستی در دستگاه خاندان ایلخانی بروز کرد و علاوه بر آنکه ملوک شبانکاره و اتابکان لرستان و آل کرت و آل مظفر و سربداران وچوپانیان وایلکانیان وجز اینها به تناوب یا توامان در گوشه و کنار مملکت پرچم استقلال و سلطنت برافراشته اند مضافا خانان زیر دست نیز حکومت قلمرو خویش را ظاهرا به نام ایلخان بزرگ ولی به مسئولیت مستقیم خود اداره میکردند فعال ما یشا بودند وهر چه خاطر خواه آنها بود انجام میدادند . جان و مال و نوامیس مردم در اختیار آنان بود و بدون ترس و بیم از قدرت مرکزی و خان بزرگ حکومت میکردند .خلاصه دوره خانخانی بود و تجزیه وآشفتگی و فقدان مرکزیت که همه به اصطلاح خانخانی تعبیر شده وتا ظهور امیر تیمور گورگانی 770ه.ق. ادامه داشت در سراسر مملکت حکمفرما بوده است . منبع:www.100100.ir
از مميزات پاكمردان عالم اين است كه انعطاف نمي پذيرند و انحراف نمي جويند. هنگام قدرت و توانايي تحت تأثير و تطميع واقع نمي شوند. هنگام تنگدستي با نان جوين خو مي كنند تا خوان گسترده صاحبان مكنت و ثروت ذائقه آنان را تحريك نكند. ارباب توقعات نامشروع به اين زمره از مردم روزگار هرگز مراجعه نمي كنند و در مورد آنها به حربه تهديد و تطميع متوسل نمي شوند زيرا خود بهتر مي دانند كه آزادمردان وارسته نه آجيل مي دهند و نه آجيل مي گيرند، معتكف مي شوند ولي منحرف نمي شوند. از قدرت و مقام ظاهري چشم مي پوشند ولي به خواهشهاي نابجا ترتيب اثر نمي دهند. باري، بحث بر سر آجيل بود. اكنون بايد ديد كه اين آجيل چيست و چگونه در صف مشكل گشايان جاي گرفت كه از آن به صورت ضرب المثل استفاده مي كنند. از جمله مشاغلي كه تا پايان سلسله قاجاريه نوعي درجه به شمار مي آمد استيفا بود كه شاغل آن را مستوفي مي گفتند. مستوفيان هر كدام در قسمتي از مملكت به كار اشتغال داشته اند. و دخل و خرج و وصول و ايصال عوايد كشور را نظارت مي كرده اند. امور استيفا به تعبير امروزي همان وزارت دارايي است و وزير دارايي در آن عصر و زمان لقب مستوفي الممالك داشت. اجداد مرحوم حسن مستوفي الممالك از اوايل سلطنت قاجاريه سمت مستوفي گري داشته اند تا آنكه در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار اين لقب به ميرزا يوسف و فرزندش ميرزا حسن رسيد. ميرزا يوسف مستوفي الممالك صدراعظم ناصرالدين شاه بود كه منطقه يوسف آباد واقع در شمال غربي تهران به نام او نامگذاري شده است زيرا منطقه مزبور قبلاً به صورت قلعه و مزرعه از طرف مرحوم ميرزا يوسف مستوفي الممالك آباد شده بود. ميرزا يوسف از رجال و دربارياني بود كه ناصرالدين شاه او را جناب آقا خطاب مي كرد. مي گويند روزي يكي از وزراي آن دوره حاضر شد مبلغ كلاني به شاه پيشكش بدهد و به جاي ميرزا يوسف مستوفي مشغول كار شود. ناصرالدين شاه در جواب نوشت:
ما يوسف خود نمي فروشيم تو سيم سپيد خود نگهدار
اگرچه ناصرالدين شاه ذوق شعري داشت و گاهگاهي طبع آزمايي مي كرد ولي بايد دانست كه شعر بالا از او نيست بلكه از بايسنقر شاهزاده تيموري است كه در وصف خواننده محبوبش خواجه يوسف اندكاني و در پاسخ برادرش ابراهيم ميرزا تيموري كه خواجه يوسف را از او مطالبه كرده بود سروده است. يك بار هم حاجي ميرزا حسن خان سپسالار به ناصرالدين شاه نوشت كه ميرزا يوسف و دوستعلي خان معيرالممالك مبالغي به خزانه دولت بدهكارند و چون با مسالمت و مدارا حاضر به تصفيه ديون خود نيستند صلاح در اين است كه براي وصول منال ديوان شدت عمل به خرج داده شود. ناصرالدين شاه در جواب او به اين شعر از سعدي شيرازي اكتفا كرد:
دوست به دنيا و آخرت نتوان داد صحبت يوسف به از دراهم معدود
حسن مستوفي الممالك كه چهارراه حسن آباد در تهران به نام او نامگذاري شده از رجال نامدار و شريف ايران است كه به علت كمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده و حتي سر سلسله دودمان پهلوي نيز هنگام سلطنت و زمامداري او را آقا خطاب مي كرده است. مرحوم حسن مستوفي الممالك اهل آشتيان بود و در زمينه نوعدوستي و توجه به ارقاب و بستگان از خود مي گذشت ولي بستگان و نيازمندان را از نظر دور نمي داشت. دوست دانشمندم آقاي علي اكبر كوثري كه خود اهل آشتيان است براي نگارنده حكايت كرد كه چون مرحوم آقا در اواخر عمر و هنگام گوشه نشيني در مضيقه مالي قرار گرفت چند نفر از خاصان و نزديكان خود را كه از آن جمله مرحوم علي اكبر داور بود مأمور كرد بودجه معتدلي منطبق با درآمد حاصله براي زندگي داخلي او تنظيم نمايند. افراد مزبور پس از مدتي مطالعه و مداقه مبلغ معتنابهي از مقرري و نان خانه را كه مرحوم مستوفي الممالك همه ساله به خويشان و نيازمندان مي داد از ستون خرج حذف كردند و بودجه تعديلي را به نظر آقا رسانيدند. مرحوم مستوفي الممالك پس از مطالعه بودجه تعديلي لبخندي زد و گفت:«اين كار را خودم هم مي توانستم بكنم، مقصود من اين بود كه كاري بكنيد حتي الامكان مقرري و نان خانه خويشان و بستگانم قطع نشود.» مرحوم مستوفي الممالك از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 هجري شمسي در شش كابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 هجري شمسي ده بار نخست وزير شد كه سه كابينه اخير را در زمان سلطنت رضاشاه پهلوي تشكيل داده بود. باري، پس از آنكه كابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد سال 1301 هجري شمسي استعفا كرد مستوفي الممالك با رأي اكثريت مجلس چهارم و جلب نظر احمدشاه قاجار و رضا خان سردار سپه دولت خود را به شرح زير به مجلس معرفي كرد: مستوفي الممالك رئيس الوزرا و وزير داخله، سردار سپه وزير جنگ، حاج محتشم السلطنه وزير معارف، ممتازالممالك وزير عدليه، ذكاء الملك فروغي وزير خارجه، نصرالملك وزير ماليه، حاج مخبرالسلطنه وزير فوايد عامه. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي كه بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد- كه البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور مي زد- نامه اي مبني بر عدم اعتماد نسبت به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي مرحوم مستوفي الممالك كه به ريشل اختلاف و بازيهاي پشت پرده كاملاً واقف بود مطلقاً زيربار استعفا نرفت و حرفش اين بود كه:«بايد استيضاح كنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد كافي نداشتم كنار بروم زيرا من ميل ندارم مثل قوام السلطنه به صرف رؤيت ورقه امضا شده استعفا بدهم.» كار اين محاوره و مشاجره به درازا كشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش كه در صف مخالفان بودند اجباراً ورقه استيضاح را كه مربوط به رويه دولت نسبت به سياست خارجي بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ كردند و قرار بر اين شد كه روز شنبه بيست و يكم خرداد سال 1302 شمسي استيضاح به عمل آيد. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف كه مهمترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند بيانات شديداللحني در لفافه تعريض و كنايه ولي با كمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت مرحوم مستوفي الممالك كه دامن خويش را از هر گونه آلودگي منزه مي دانست با كمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت:«از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاكدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نكرده ام. خوشوقتم كه در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به كابينه نداد و با اطمينان مي گويم كه كابينه اندك قصوري هم در وظيفه نكرده است.
مطالب روشن شد وضعيات امروز طوري است كه مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند كه آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم ايام بره كشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اكثريت مي روم و استعفاي خودم را خدمت اعليحضرت مي دهم.» و از مجلس خارج شدند و مشيرالدوله مأمور تشكيل كابينه شد. باري، عبارت نه آجيل مي دهم و نه آجيل مي گيرم از آن تاريخ ضرب المثل گرديده است. منبع:iketab.com
هر وقت يك نفر از راه طمع كار خلافي ميكند يا به مال كسي دست درازي ميكند ميگويند «آقا گرگ عيدت مبارك». روباهي هميشه در باغ خربزه ميرفت و به باغبان خسارت ميزد. روزي باغبان تله گذاشت و مقداري گوشت هم در آن تعبيه كرد. روباه چون گوشت را سر راه خود ديد فهميد كه به همراه آن تلهاي هم هست. جرأت نكرد به گوشت نزديك بشود، برگشت. در راه برخورد كرد به گرگ به او سلام كرد و پس از تعارفات معمولي گفت: «رفيق عزيز چرا پژمردهاي»؟ گرگ جواب داد: «دو روزه غذايي فراهم نكردهام». روباه گفت: «من در اين جاليز غذاي بسيار خوبي تهيه كردهام اما از بخت بد از خوردن آن محرومم». گرگ پرسيد: «چرا!» روباه گفت: «من امروز روزهام نميتوانم روزهام را باطل كنم». گرگ گفت: «پس به من نشون بده». روباه گرگ را در مقابل تله برد. همين كه گرگ گوشت را به دهن گرفت ريسمان تله حلقش را فشرد و دهنش باز ماند. روباه فوري پريد گوشت را از دهن گرگ گرفت و بلعيد. گرگ با صداي خفهاي گفت: «تو كه روزه بودي!» روباه جواب داد: «الان ماه را ديدم، افطار كردن بر من واجب شد». گرگ گفت: «پس من كي ماه را ببينم؟» روباه جواب داد: «ساعتي كه باغبان با بيلش پيش تو آمد تو ماه را خواهي ديد!» در اين اثنا باغبان با بيل آمد و مشغول كتك زدن گرگ شد. روباه آواز داد: «آقا گرگ! عيدت مبارك». منبع:iketab.com
يار غار به كسي گويند كه رفيق گرمابه و گلستان باشد، غم دوست او را متالم و شاديش او را مسرور و مبتهج كند. خلاصه آن چنان يار وفادار و ايثار گر باشد كه عقلا و مبتفكران در مقام مقايسه با برادر دچار تامل گردند. بعضيها عقيده داشتند كه بايد حضرت محمد (ص) را به زندان انداخت و بدين وسيله از فعاليتش در راه ترويج دين جديد جلوگيري كرد. برخي مي گفتند بايد او را نفي بلد و يا به اصطلاح امروزه تبعيد كرد ولي اكثريت مخالفان به قتل و كشتن پيغمبر (ص) راي دادند منتها چون قتل او از طرف افراد يك قبيله خالي از اشكال نبود سرانجام قرار بر اين گذاشته شد كه هر قبيله يك يا چند جوان نيرومند و شمشيرزن از ميان خود انتخاب كنند و اين جوانان با شمشير آخته يكباره بر محمد (ص) هجوم برده هر كدام ضربتي بر او بزنند و خونش را بريزند تا بدين طريق خون او در ميان قبايل مختلف لوث شود و بني عبد مناف نتوانند در مقام معارضه و انتقام برآيند. رسول اكرم (ص) به حضرت علي بن ابي طالب (ع) دستور داد كه در آن شب از فاطمه زهرا (ع) مراقبت كند و برديماني او را پوشيده در رختخوابش بخوابد و خود با ابوبكر در نيمه هاي شب مخفيانه از در كوچكي كه پشت خانه ابوبكر بود بيرون رفتند و با دو شتر جماز كه قبلا آماده شده بود راه جنوب را در پيش گرفتند و در غار ثور پنهان شدند. يكي از مردان قريش همين كه به در غار رسيد ديد كه تارهاي عنكبوتي مدخل غار را مسدود كرده و دو كبوتر نيز در دهانه غار نشسته اند كه با ديدن وي پرواز كردند. چون اين بديد عطف عنان كرد و به جوانان ديگر گفت:« راجع به اين غار مطمئن باشيد كه سالهاست احدي به درونش پاي نگذاشته است زيرا در ورودي غار را عنكبوتان قبل از تولد محمد (ص) تنيده اند! عقل سليم حكم نمي كند كسي وارد غار شده باشد بدون آنكه تارهاي عنكبوت را پاره ًكند.» اين بود ماجراي غار ثور كه ابوبكر از آن تاريخ به بعد به يارغار موسوم گرديد و مجازاً در رابطه با دوستان يكدل و وفادار مورد استشهاد و تمثيل قرار مي گيرد. منبع:tebyan.net
اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته ميشود. حكايتي دارد كه ميگويد: پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمهاي عبادت ميكرد و از علفها و ميوههاي جنگلي كوه هم ميخورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد. خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندمها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...» زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه ميخواهي بكني و به هر شكلي كه جايز ميداني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد. صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندمزارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعهاش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعهاش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غشغش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند. بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا ميخندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور ميخندي و ما را مسخره ميكني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي ميبينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد!» منبع:iketab.com
در سمنان اگر كسي چيزي در دست داشته باشد و به علت غفلت و سهلانگاري از دستش بيفتد به او ميگويند: «مگه دستهات حناست؟» يعني مگر به دستهايت حنا بسته است؟ شبي دزدي به خانه زن بيوه ثروتمندي ميرود. وقتي كه دزد وارد خانه ميشود متوجه ميشود كه زن هنوز بيدار است. خودش را به پشت پنجره اتاق ميرساند و ميبيند كه زن مشغول خمير كردن حنا است كه دستهاي خود را حنا ببندد. در اين موقع دزد وارد اتاق ميشود و با خنجري كه در دست داشته زن را تهديد ميكند كه اگر كوچكترين صدايي بكند او را خواهد كشت. بيوه ثروتمند كه از ماجرا باخبر ميشود به روي خود نميآورد و لبخني ميزند و ميگويد چكار دارم كه سر و صدا بكنم من سالهاست كه شوهرم را از دست دادهام و از آن به بعد تنها ماندهام. دنبال شخصي مثل تو جوان برازنده ميگشتم. ترا حتماً خدا براي من فرستاده كه با تو ازدواج بكنم. دزد كمي به خود ميآيد ميبيند كه اين زن بيوه هم ثروتمند است و هم با جمال. كمكم با زن اخت ميشود و پيش زن مينشيند و با او درباره ازدواج خودشان شروع به صحبت ميكند. زن به او پيشنهاد ميكند كه همين امشب بايد عروسي سر بگيرد. دزد ميگويد: «در اين نصب شبي ملا و آخوند از كجا پيدا كنيم كه صيغه عقد را بخواند؟» زن بيوه در جواب دزد ميگويد: «اصل كارت رضايت طرفين است وقتي هر دوي ما رضايت داشته باشيم عقد بسته شده است، من راضي تو راضي گور باباي قاضي، بيا از حالا من و تو عروس و داماد بشويم» دزد قبول ميكند. زن ميگويد: «چه بهتر از اينكه حنا هم حاضر است بيا دستها و پاهايت را حنا ببندم چون بايد داماد بشوي» دزد غافل قبول ميكند، موقعي كه بيوه ثروتمند دستها و پاهاي دزد را كاملاً حنا ميبندد به پشتبام خانه ميرود و داد ميزند «آي ديد ـ آي دزد» مردم به خانه زن بيوه ميريزند و دنبال دزد ميكنند. دزد ميخواهد فرار كند اما پاهاي او ليز ميخورد و نقش زمين ميشود. خلاصه خود را به ديوار حياط خانه ميرساند. به محض اينكه ديوار را ميچسبد كه بالا برود و خود را به كوچه برساند دستهايش از ديوار ليز ميخورد و دو مرتبه به حياط ميافتد و نميتواند فرار كند و مردم او را دستگير ميكنند. حاكم از او سؤال ميكند كه چرا و چطوري دستگير شدي دزد در جواب ميگويد: «دستام حنا بود». منبع:farsibooks.ir
اين جمله، هم مثل است هم نفرين و قصه اي دارد ميگويند: پيرزني بود سه پسر داشت و دو تا عروس، اما پسر كوچكش هنوز زن نگرفته بود. اين دو تا عروس هر روز به نوبت مادر شوهرشان را كول ميگرفتند و كارهاي خانه را به اين شكل انجام ميدادند چون كه ميترسيدند اگر مادر شوهرشان را زمين بگذارند و مواظب حال او نباشند پيرزن نفرين ميكند و شوهرهاشان عاق والدين ميشوند. برادرها هرچه به برادر كوچكشان ميگفتند تو هم زن بگير اقلاً كمي به زنهاي ما كمك كند و كار آنها سبكتر شود قبول نميكرد و زير بار نميرفت براي اينكه ميديد انصاف نيست كه زن او هم مثل زنهاي دو برادرش به زحمت بيفتد يا نافرماني بكند و باعث بشود كه او عاق والدين بشود. از قضا يك روز از كوچهاي ميگذشت ديد دختر كثيفي با حال پريشان و موهاي ژوليده در خرابه نشسته، پيش خودش فكر كرد، خوب است من اين دختر را به زني بگيرم از چند جهت ثواب است يكي اينكه اين دختر را از پريشاني نجات ميدهم چون كه هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم از اين پريشاني براش سختتر نيست. ديگر اينكه دو تا زن برادرهام راحت ميشوند و كارشان سبكتر ميشود و نوبت كول كردن مادرم يك روز عقب ميافتد و هر سه روز يك روز نوبتشان ميشود. خلاصه سراغ دختر را گرفت و آمد خانه، گفت: «برويد و فلان دختر را براي من عقد كنيد». برادرهاش شاد و خوشحال رفتند و دختر را عقد كردند و آوردند خانه. زن برادرها هم از شوهرشان خوشحالتر كه كمكي رسيده. با آمدن نوعروس نوبت كول كردن مادر شوهر سه روز يك روز شد. اين نوعروس ديد كار مشكلي است كه هم يك پيرزن را به دوش بگيرد و هم كارهاي خانه را انجام دهد. به فكر چاره افتاد. يك روز كه پسرها براي كار به صحرا رفته بودند و پيرزن هم از خواب بيدار نشده بود جاريهاش را صدا زد و گفت: «اگر چيزي به من بدهيد اين پيرزن را از سر خودمان وا ميكنم» جاريها با التماس گفتند: «خواهر هرچي بخواهي به تو ميدهيم، اگر كاري ميتواني بكني معطل نشو» نوعروس گفت: «من از شما چيزي نميخواهم فقط گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتر مادر شوهرمان را ميخواهم» گفتند: «ما حاضريم آنها مال تو باشد». گفت: «خيلي خب امروز نوبت من است كه مادر شوهرمان را كول بگيرم. نان هم بايد بپزم وقتي كه پيرزن را كول گرفتم و مشغول نان پختن شدم يكي از شما برويد بيرون و برگرديد و به من بگوييد كه نعش پدرت را پشت الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند، ديگر كارتان نباشد من ترتيب بقيه كار را ميدهم» عروسها وقتي قول و قرارشان را گذاشتند، پيرزن از خواب بيدار شد بعد از اينكه ناشتاييش را خورد گفت: «امروز نوبت هر كه هست بيايد و كولم بگيرد». نوعروس فوري آمد و پيرزن را به كول گرفت و تنور را هم آتش كرده بود و داغ و آماده نان پختن بود. نوعروس همانطور كه پيرزن به پشتش بود آمد نشست و مشغول نان پختن شد. طبق قراري كه گذاشته بودند يكي از عروسها بيرون رفت و برگشت و با گريه و زاري گفت: «خواهر! لال بشم انشاءالله، نعش پدرت را روي الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند». نوعروس از جاش بلند شد و همانطور كه پيرزن پشتش بود خودش را از اين ديوار به آن ديوار ميزد و ميگفت: «واي پدرم» هرچه پيرزن فرياد ميكشيد كه «مرا بگذار زمين» ميگفت: «نه! من نميخواهم شوهرم عاق والدين بشه، هرچه باشه احترام تو واجبه!» خلاصه پيرزن را آنقدر به اين ديوار و آن ديوار زد كه تمام بدنش خرد و خمير شد و زبانش هم گرفت و از پشت عروس افتاد زمين. عروسها مادر شوهر را بردند و تو رختخواب خواباندند و مشغول كارشان شدند. پسران پيرزن وقت غروب از صحرا برگشتند و ديدند مادرشان پشت هيچكدام از عروسها نيست قضيه را پرسيدند. عروسها گفتند: «بعدازظهر يك مرتبه زبانش بند آمد و نتوانست حرف بزند ما هم خوابانديمش تو رختخواب». پسرها به بالين مادرشان رفتند و ديدند نخير دارد نفسهاي آخرش را ميكشد مثل اينكه منتظر آنها بوده كه بيايند. گفتند: «مادر حرف بزن چطور شده؟» پيرزن كه نميتوانست حرف بزند سينهاش را نشان داد، يعني خرد شده و اشاره ميكرد به عروس كوچكتر يعني او اينطورش كرده. عروس تازه گفت: «مادر شوهر مهربانم به من اشاره ميكند كه دوستش دارم ميگويد: گردنبدنم را به او بدهيد» بعد رو كرد به جاريها و گفت: «مگر اينطور نيست؟» گفتند: «چرا همينطور است. وقتي كه زبان داشت به ما گفته بود». خلاصه پيرزن هر عضوش را نشان ميداد و به نوعروس اشاره ميكرد كه او اينطورش كرده ـ نوعروس زرنگ آن را به نفع خودش تعبير ميكرد كه: «ميگويد انگشتر و دستبندها و چيزهاي داخل جيبم را بدهيد به عروس كوچكم» جاريها هم حرف او را تصديق ميكردند. به اين ترتيب همه اشياء زينتي و جواهرات پيرزن مال عروس كوچكش شد تا اينكه پيرزن جان داد و مرد و پسرها مشغول گريه شدند. عروسها ديدند كه اگر گريه نكنند ممكن است شوهرهاشان شك كنند. شروع به گريه و زاري كردند. مردم پيرزن را كه بردند خاك كنند آنها اينطور نوحه سرايي ميكردند: عروس اولي ـ درين درين اوي (گورش را عميق و عميقتر بكنيد ـ اي واي) عروس دومي ـ اونان درين اوي (از عميق هم عميقتر بكنيد ـ اي واي) عروس سومي ـ بواوزي من بونداگورموشم گنه گلوراوي (اين رويي كه من از اين پيرزن ديده ام بازهم برميگردد ـ اي واي). منبع:persiankolbe.ir
داستان ضرب المثل مردی برای خلاص شدن از قیل وقال رفت و زن گرفت.
در زمانهاي قديم مردي بود كه چهل سالش شده بود و هنوز زن نگرفته بود. كار و بارش چاق بود. گاو زراعتي، گاو شيرده، گله گوسفندي، انبار گندمي، برنجي، اسب، مال و مكنت، اسباب و اثاث خانه، خلاصه همه چيز داشت. اما به هر مجلسي كه ميرفت و به هر جا كه ميرسيد مردم عوض احوالپرسي به او ميگفتند: «خب! كي خدا بخوا عروسي ميكني؟ كي ميخواي زن بسوني بياييم شيريني بخوريم؟» و از اين حرفها. اينقدر گفتند و گفتند كه مرد بيچاره براي اينكه از شر حرف مردم خلاص بشود رفت و زني گرفت. اما بختش ياري كرد و زن شكمو و خوش خوراكي گيرش آمد! اين زن عوض اينكه به كارهاي خانه برسد و جارو كند و لباس بشورد و غذا بپزد سه چهار تا جيب به لباسش دوخته بود و هميشه اين جيبها پر از تنقلك و چيزهاي خوردني بود از صبح كه پا ميشد همينطور ماشاالله دهنش رو بود تا ظهر، تازه براي ظهر هم اگر ميخواست چيزي بپزد باز از نپختهاش ميخورد تا بپزد. بعد از ناهار هم همينطور توجيبيهاش را ميجويد و براي زنهاي همسايه حرف ميزد تا عصر، شامم مثل ناهار هيچوقت پهلوي شوهرش چيزي نميخورد. هرچه شوهر بدبخت اصرار ميكرد كه چيزي بخورد ميگفت: «خوراكم كجا بود؟ منم خدا مثل بعضي از زنها سيلم كرده». دو سه سالي گذشت. مرد بيچاره ديد هستياش از دست رفت. گله رفت، دكان رفت، گاوهاي شيرده رفت و انبار گندمي و برنجي به سر سال نميرسد و هرچه بود رفت و در «چه بكنم» دچار شد. ايندفعه مردم كه به او ميرسيدند ميگفتند: «ماشاالله؟ عجب زن خوش خوراكي به چنگ آوردي، ده تا دكان آجيلفروشي كمتونه». به سال چهارمي نرسيده بود كه يك بار ميهماني براشان آمد. مرد زود يك مرغ چاق خريد و سرش را بريد و به زنش داد و گفت: «اين ميهمان براي من خيلي عزيز است يك شام خوبي بپز». تا مرد ايستاده بود يك من برنج از تو خانه آورد و شروع كرد با مردش صحبت كردن و با خودش ميگفت: «چه بپزم؟ چه نپزم؟» و همينطور كه داشت برنج پاك ميكرد يك مشت هم تو دهنش ميريخت و ميجويد. مرد تو فكر رفته بود و نگاه ميكرد و با خودش ميگفت: «ما يك نفر ميهمان داريم اين زن اين همه برنج را براي كي ميخواد؟» زن هم كه داشت برنج پاك ميكرد، هم پاك ميكرد، هم تند و تند برنجهاي خشك را ميجويد. مرد، آنقدر اوقاتش تلخ بود كه طاقت نياورد بايستد و رفت. عاقبت ميهمانشان آمد و موقع شام خوردن شد. مرد دستور شام داد و زن كم خوراك! فوري شام حاضر كرد و خودش رفت كنار. مرد ديد مرغ نصفه است و شام هم شام آن برنج عصري نيست خيلي اصرار كرد به زنش كه: «بيا شام بخور ميهمونمون غريبه نيست». زن هم گفت: «نميتونم بخورم شما بخورين». ميهمان بدبخت هم كه از قضيه خبر نداشت هي ميگفت: «دده بيا شام بخور» مرد ديگر طاقت نياورد رفت و ديگ غذا را آورد. خدا بده بركت، ديگ پر پلو بود و روش هم نصفه مرغ و خورشت بود. مرد از دق دلش به ميهمانشان گفت: «اين زن بدبخت من هيچ خوراكي نداره!» و به زنش اشاره كرد و گفت: «بيا اين شام ما واسي تو و آن ديگ براي ما!» زن جلو ميهمان چيزي نگفت و از اتاق بيرون رفت. مرد بيچاره كه از هستي فارغ شده بود چون پيش اهل محل و اطراف آبرو داشت نتوانست زنش را طلاق بدهد و يك دست رختخواب با خودش برداشت و رفت. هرجا كه ميرسيد و ميديد كه كسي دارد از زندگي خودش تعريف ميكند او ميگفت:
«اگه گوت خوش خوراك شد سرت بنه بخوس» «اگه زنت خوش خوراك شد جلت وردار در رو»
اگر كسي كار احمقانهاي بكند كه بر او نكته بگيرند و جواب قانعكنندهاي نداشته باشد به عنوان اعتراف و پوزش خواهي ضمني اين مثل را ميگويد. ميگويند مردي براي دزديدن هندوانه و خربزه سر جاليزي رفت و مقدار زيادي هندوانه و خربزه چيد و توي گوني ريخت. وقتي كه خواست در گوني را ببندد جاليزبان مثل اجل معلق سر رسيد و پرسيد: «اينجا چكار ميكني؟» مرد گفت: «والله از راه ميگذشتم باد سختي وزيد و طوفان مرا انداخت توي جاليز تو» جاليزبان پرسيد: «خوب هندوانه و خربزه را كي كند؟» مرد گفت: «طوفان ميخواست مرا با خودش ببرد من هم هر مرتبه دست ميانداختم و هندوانه و خربزهها را ميگرفتم يكييكي كنده ميشد» جاليزبان باز پرسيد: «همه اينها درست! كي آنها را توي گوني ريخت؟» مردك فكري كرد و گفت: «والله من هم تو همان فكر بودم!». منبع:iketab.com
هنگامي كه يك نفر سادهلوح از روي بيفكري كار عبث و بيمطالعهاي انجام داده باشد به او ميگويند تو هم قاصد هنگام شدهاي؟ ميگويند: روزي، روزگاري، كدخداي ده هنگام به جارچي گفت: «صدا كن و به فلاني بگو، فردا بايد به اهرم بروی» فردا صبح، قاصد بياينكه خانه كدخدا برود يا بداند كه كدخدا چه كاري دارد راه ميافتد و غروب همانروز ميرسد به خانه كدخداي اهرم و ميگويد: «كدخداي هنگام مرا فرستاده! ولي نميدانم چكار داشته!» كدخدا هم كه ميبيند قاصد آدم نادان و احمقي است، ميگويد: «سنگ دو من و نيم از من خواسته!» قاصد بيچاره فرداي آن روز سنگ دو من و نيم را برميدارد و ميبرد به هنگام، كدخداي هنگام هم براي اينكه قاصد را بيشتر اذيت بكند ميگويد: «نه! من ميخواستم تو سنگ يك من و يك چارك را به اهرم ببري، و يك سنگ يك من و يك چارك ديگري از آنجا بياري» خلاصه، قاصد، نامه كدخدا را كه پيغام اصلي بوده با سنگ دو من و نيم و سنگ يك من و يك چارك برميدارد و راهي اهرم ميشود. منبع:iketab.com
هركس يك كاري كه كسي نكرده بكند كه بخواهند خيلي از او تعريف كنند ميگويند: «ها! فلاني كار دختر جعفر را كرد». يا اگر كسي به خاطر كاري خيلي خودنمايي بكند و بخواهند مذمتش كنند ميگويند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردي؟» ميگويند در اسفندآباد ابرقو يك اربابي زندگي ميكرد كه خيلي ظالم و بيرحم بود و اسمش هم «سرورخان» بود. يكي از ظلمهاش اين بود كه از مردم «بيگاري» ميگرفت. مثلاً وقتي ميخواست خانهاي بسازد يا ديواري بكشد مردم را به زور سر كار ميبرد. تا اينكه يك شب عروسي يك پسري بوده. فردا كه ميشود داماد را به زور ميبرد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توي خانه بوده، فكر و خيال به سرش ميزند و دلش هواي شوهرش را ميكند. ميآيد سر كار، پيش مردها كه كار ميكردهاند و چادرش را از سرش برميدارد و شلوارش را بالا ميزند و بنا ميكند گل لگد كردن. مردها ميگويند: «تو جلو اين همه مرد خجالت نميكشي چادرت را زمين گذاشتي و شلوارت را بالا زدي و گل لگد ميكني؟» عروس ميگويد: «طوري نيست اگر ميدانستم عيب دارد اين كار را نميكردم» همينطور كه كار ميكردند «سرورخان» پيدايش ميشود؛ وقتي كه خوب نزديك ميشود زن چادرش را به سرش ميكشد و رويش را تنگ ميگيرد و كناري مينشيند. مردها موقعي كه رفتار او را ميبينند ميگويند: «ما چند نفر مرد، اينجا كار ميكرديم روبه روي ما اصلاً رو نگرفتي حالا از سرورخان اينطوري رو گرفتي و كناري نشستي!» زن جواب ميدهد: «سرورخان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بوديد ازتان رو نگرفتم!» مردها ميگويند: «چطوره كه سرورخان مرد هست و ماها زنيم؟» زن جواب ميدهد: «او مرد هست كه شماها را به زور مياره سر كار، شماها اگر مرد هستيد او را بگيريد بگذاريد لاي چينه!» مردها كه اين سرزنش و سركوفت را ميشنوند خونشان به جوش ميآيد و سرورخان را ميگيرند و ميگذارند لاي چينه اما يك تكه از لباسش را بيرون از چينهها نگه ميدارند كه باقي بماند و عبرت ظالمهاي ديگر بشود و اين قصه به يادگار بماند. چون اسم پدر اين دختر جعفر بوده ميگويند: «مگر كار دختر جعفر را كردي؟» منبع:iketab.com
چون فردي ناكس و ناجوانمرد به مردي مهربان و زورمند توهين كند و او ماجرا را ناديده گيرد و از آن ديار برود و مردم گويند: «فلاني از اينجا رفت و گفت: اين سرزمين ماندن ندارد». روزي شيري توي درهاي خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهي از دور داشت ميآمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه براي اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و به دست و پاي شير بست آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سير شد رفت. شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشي از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توي سوراخش. در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميري؟» شير اولي گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدي از ما ديدي؟» شير گفت: «جايي كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشي دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!» روايت دوم شير و روباهي در بيشهاي زندگي ميكردند. در كنار اين بيشه كشاورزي يك تكه زمين داشت و مشغول شخم زدن زمين خود بود و خر خود را سر داده بود تا بچرد. شير و روباه از بيشه بيرون آمدند شايد لقمه و طعمهاي به دست بياورند. شير چشمش به خر افتاد كه مشغول چرا بود. شير به روباه گفت با اينكه ميگويند تو در حيلهگري و حقهبازي رودست نداري من تا امروز هنري از تو نديدهام اگر زرنگي و حيلهگري خودت را به من ثابت كردي آن وقت درست است. روباره پرسيد چطور ثابت كنم؟ شير جواب داد آن زارعي را كه دارد زمينش را شخم ميزند ميبيني؟ روباه گفت: بله، شير گفت آن خري را هم كه نزديكيهاي او دارد ميچرد ميبيني؟ روباه باز گفت بله. شير گفت اگر رفتي و آن خر را گول زدي و به بيشه آوردي تا بخوريم معلوم ميشود هنر داري. روباه گفت: خيلي خب! شما اينجا بمانيد تا من بروم و كار را درست كنم. شير در بيشه ماند و روباه راه افتاد و رفت تا به او نزديك شد. خر كه از صاحبش دور افتاده بود سرش را بالا كرد و تا چشمش به روباه افتاد، اول ترسيد ولي بعد كه به جثه و هيكل او نگاه كرد ايستاد. روباه به او رسيد و سلام كرد، خر هم جوابش داد. روباه به خر گفت رفيق! اينجا چه ميكني؟ خر گفت صاحبم تازه بار از گردهام برداشته و ميخواهم تا او دارد شخم ميزند كمي بچرم. بعد هم كمي درددل كرد كه اين صاحبم آنقدر اذيتم ميكند و از گردهام كار ميكشد كه تمام پشت و كمرم زخم شده. روباه گفت حالا هم كه ميخواهي بچري تكليف خودت را نميداني. اينجا كه چيز دندانگيري ندارد و همهاش خار و خاشاك است. آن هم آنقدر نزديك به او هست كه تا دو تا پوز به اين خارها نزدهاي صاحبت كارش تمام ميشود و باز به سراغت ميآيد و بار روي پشتت ميگذارد. خر گفت پس ميگويي چكار كنم؟ روباه گفت اگر از من ميپرسي بايد به حرفم هم گوش بدهي. آن بيشه را ميبيني؟ خر گفت بله ميبينم آنجا چه خبر است؟ روباه گفت آنجا آنقدر علف خوب و بو نزده دارد كه حد و حساب ندارد. اگر از من ميشنوي بيا تا تو را به آنجا ببرم و از دست اين صاحب بيرحم هم خلاص بشوي و ديگر كار هم نكني. خلاصه روباه باز با حرامزادگي و حيله به خر گفت يواشيواش به بهانه چريدن از اينجا راه بيفت و وقتي كه از صاحبت دور شدي برو توي بيشه و مشغول چريدن بشو من هم آنجا هستم. خر يواشيواش به بهانه چريدن از نزديك صاحبش دور شد تا به بيشه رسيد و با عجله وارد بيشه شد. شير كه گرسنه بود با عجله جستن كرد تا او را بگيرد اما خر فرار كرد و بدو برگشت پيش صاحبش. روباه كه مواظب اوضاع بود رفت توي بيشه و به شير گفت شما چرا همچي كرديد؟ چرا دستپاچه شديد؟ ميخواستيد بگذاريد وارد بيشه بشود و يك كمي بگردد آن وقت بگيريدش. شير جواب داد تا اينجا كه هنري نكردي براي اينكه خر نميدانست كه من اينجا هستم و آمد. حالا اگر رفتي و او را آوردي درست است. روباه دوباره به سراغ خر رفت و گفت چرا برگشتي؟ چرا آنجور فرار كردي، خر گفت او كي بود آنجا؟ روباه جواب داد او پادشاه بيشه است. خر گفت را ميخواست مرا بگيرد؟ روباه گفت: بابا ايوالله! او با تو كاري ندارد. او فقط ميخواست راه و چاه را به تو نشان بدهد، او ميخواست به تو بگويد كه از كجا آب بخوري، كدام علف شيرين و خوردني است، كجا باتلاق است كه تو در باتلاق فرو نروي. خر گفت راست ميگويي؟ روباه گفت دروغم چيست كه به تو بگويم؟ من در عمرم دروغ نگفتهام... و با همين حرفها او را خام كرد و برگشت پيش شير و گفت قربان! وقتي خر خدمتتان شرفياب شد تا مدتي به او اعتنا نفرماييد تا خيال نكند خطري در پيش است، به او مهلت بدهيد سرگرم آب و علف بشود آن وقت در يك چشم به هم زدن كارش را بسازيد. شير قبول كرد و خر هم كه چشمش به علف سبز افتاده بود دوباره يواشيواش به بهانه چريدن از صاحبش دور شد و وقتي خاطرجمع شد كه صاحبش او را نميبيند بدو بدو به بيشه آمد و آرامآرام شروع كرد به خوردن علف... كه باز چشمش به شير افتاد اما ديد به او اعتنايي ندارد. خر پيش خودش گفت روباه راست ميگفت كه اين با من كاري ندارد و مشغول چريدن شد و كمكم به وسطهاي بيشه رسيد. گوشهايش را پايين انداخته بود و در فكر خوردن بود... كه يك مرتبه شير پريد روي گرده او و در يك چشم به هم زدن پاره پارهاش كرد. روباه حرامزاده كه از چند قدم دورتر اوضاع را ميپاييد آمد جلو. شير به روباه گفت من ميروم سر چشمه تا دست و صورتي صفا بدهم اگر تو گرسنهاي يك تكهاش را بخور تا من برگردم اما چشم و گوش و دل او را دست نزن. شير اينها را گفت و رفت. روباه پيش خودش گفت حتماً اين جاهاي خر خيلي خوشمزه است كه ميخواهد خودش بخورد. بعدش چشم خر را درآورد و خورد، گوشش را هم خورد و پوزه باريكش را توي شكم او كرد و دلش را هم خورد و كنار نشست. شير برگشت و ديد خبري از گوش و چشم و دل خر نيست. به روباه گفت چرا اينجور كردي؟ روباه خودش را به نفهمي زد گفت چكار كردم؟ شير گفت پس چشم و گوش و دل خر كو؟ گفت خر چشم نداشت. شير گفت تو تا حالا خر بيچشم كجا ديدي؟ روباه گفت همينجا... اگر اين خرچشم داشت و شما را ميديد لابد فرار ميكرد. شير گفت قبول دارم گوشش كو؟ روباه جواب داد گوش هم نداشت گفت آخر همچو چيزي ممكنست؟ گفت بله به دليل اينكه اگر گوش داشت صداي نعرههاي شما را ميشنيد و فرار ميكرد. شير گفت اين هم قبول، ولي دلش كو؟ روباه گفت دل هم نداشت، اگر دل داشت دفعه اول كه شما به او حمله كرديد ميترسيد و دوباره نميآمد. شير گفت: روباه! حقا كه موذي و حيلهگري، انگشت را جلو بيار تا خاك رو انگشتت بريزم!... روباه تعظيمي كرد و گفت حالا من هم عرضي دارم. شير با غرور گفت بگو. روباه گفت مردم از زور و قوت شما خيلي صحبت ميكنند اما من باور نميكنم تا به چشم خودم نبينم. شير جواب داد خب! چكار كنم تا به تو ثابت كنم كه زور مرا هيچكس ندارد؟ روباه گفت اجازه بدهيد تا من روده اين خر را به دست و پاي شما ببندم و شما آن را پاره كنيد. شير گفت اينكه چيزي نيست. روباه گفت به شرط اينكه چند دقيقه توي آفتاب بخوابيد. شير قبول كرد و روباه هم رودههاي خطر را درآورد و به دست و پاي شير بست و شير هم جلو آفتاب خوابيد البته روباه ميدانست كه كار شير را ساخته، براي اينكه روده وقتي خشك بشود چنان محكم ميشود كه پاره شدني نيست. روباه نگاهي به شير كرد و راه افتاد رفت. شير بعد از چند دقيقه زور زد تا روده را پاره كند اما هرچه فشار آورد و هرچه غريد نتوانست آن را پاره كند. عاقبت از خشم و خستگي و تشنگي از هوش رفت و بيهوش شد. اتفاقاً در همان بيشه لانه موشي بود. موش بيرون آمد تا طعمهاي به دست بياورد، چشمش به شير افتاد و بوي رودهها را شنيد و جلو رفت و با دندانهاي تيزش شروع كرد به جويدن رودهها و بعد هم راهش را كشيد و رفت دم سوراخش نشست. بعد از مدتي شير يك كمي به هوش آمد و يك فشاري به رودهها داد ديد دست و پايش باز شد. وقتي نگاه كرد ديد سوراخ موشي پهلوي دستش هست و موشي آنجا نشسته است. شير بلند شد و سر چشمه رفت و مقداري آب خورد و جاني گرفت. بعد با خودش گفت جايي كه روباهي دست و پاي تو را ببندد و موشي دست و پايت را باز كند جاي تو نيست... پشت به بيشه رو به بيابان راه افتاد و رفت. منبع:iketab.com
افرادي كه حافظه بسيار قوي و نيرومند داشته باشند و مطالب و محفوظات را كمتر فراموش كنند به لوح محفوظ تشبيه و تمثيل مي كنند و مي گويند: فلاني لوح محفوظ است. يعني آنچه در لوح ضميرش نقش بسته هرگز زايل و زدوده نمي شود. بديهي است وقتي كه اين لوح شناخته شود ريشه و علت تسميه آن به دست خواهد آمد. در واقع بايد گفت لوح محفوظ برنامه تكويني اين جهان است كه به مشيت و اراده الهي صورت تحقق و تكوين يافته است. مقدرات تمام موجودات و مخلوقات عالم با قلم صنع در اين لوح ثبت و ضبط شده تا فرشتگان بتوانند در آن لوح نگاه كنند و با اطلاع و آگاهي از قضا و قدر موجودات در مقام اجرا و امتثال اوامر صادره از مصدر رب الارباب برآيند. از كعب الاحبار راجع به اسرافيل و وظايفش سؤال شد، جواب داد: «اسرافيل از فرشتگان مقرب است كه در ميان دو چشمش به قول انس به مالك در محاذي جبين اسرافيل لوحي از جوهر قرار دارد. هر گاه مشيت الهي بر صدور حكم و فرمان تعلق گيرد قلم را دستور دهد تا حكم و فرمان را بر آن لوح بنويسد. آن گاه لوح محفوظ را ميان دو چشم اسرافيل نگاه مي دارند: «اول اسرافيل از جريان اطلاع يابد آن گاه مجموع ملائكه را آگاه گرداند و فوجي از فرشتگان كه بر آن قضيه و حادثه موكل باشند بدان فهم ارسال فرمايد. ( مقايسه نماييد با نحوه كار ابررايانه ها )» جنس ماهيت لوح محفوظ به روايات مختلف از دره بيضا آفريده شده صفحات آن از ياقوت احمر و كتابت آن از نور است. در ازاي لوح پانصد ساله راه و پهناي آن مسافت ميان مغرب و مشرق است. روايت ديگر طول لوح را فاصله بين زمين و آسمان نقل كرده است. از ابن عباس راجع به معراج پيامبر اسلام روايت شد كه فرمود : «مرا تا آنجا بردند كه صداي قلم را بر لوح در حين نوشتن مي شنيديم و فرايض آنجا به من تعليم شد.» آنچه در لوح محفوظ ثبت و ضبط مي شود از بندگان مخفي و پنهان است و تا زماني كه به منصه ظهور و بروز نرسد هيچ كس از آن آگاهي ندارد منبع:yjc.ir
گاهی اتفاق می افتد که انسان از نزدیک ترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری می بیند که هرگز در مخیله اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است. در چنین موقعی و مورد با تعجب و تاثری زاید الوصف می گوید: عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا؟ و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به حضرت علی بن ابی طالب (ع) ورزیده با نظر بغض و عداوت می نگرند و به همین ملاحظه با استفاده از این ضرب المثل در واقع می خواهد بگویند که عمروعاص با آن همه خباثت ذاتی در حفظ امانت و اسرار امین بود تو چرا در لباس دوستی و خصوصیت خیانت ورزیدی؟ ولی فکر می کنم علت و جهت دیگر که معقولتر به نظر می رسد این باشد که چون اکثریت مردم ایران به صرف و نحو زبان عربی آشنا نبوده اند خیال می کرده اند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با" و" و دیگری را بدون"و" نمی نوشته اند. منبع:sarapoem.persiangig.com
اين قصه در يزد ضربالمثل است و اگر بچهاي كركر كند، مادرش به او ميگويد: «هان، تو هم كارونه دختره كردي كه ميگفت: تا نخورم نخسبم». يه روزي بود و يه روزگاري، يه زني بود و يه دختر داشت. دختر از كودكي عادت كرده بود كه هروقت ميخواست بخسبد بايد يه مشت بخورد، و هر موقع كه كتك يا مشت نميخورد نميخسبيد و ميگفت: «تا نخورم نخسبم!» زد و اين دختر بزرگ شد و به سن عروسي رسيد. عروس كه شد و او را به خونه بخت بردند، شب كه ميشد چادر نمازش را سر ميكرد و كنار اطاق مينشست، بيچاره شوهر كه خبري نداشت هي به زنش ميگفت: «برخيز، برو بخسب» زن جواب ميداد: «تا نخورم، نخسبم!» مرد بيچاره انواع و اقسام خوراكيها را پهلويش ميگذاشت ولي او تا صبح همينطور چادر به سر، كنار اطاق مينشست، صبح دوباره رو ميشد و به كارهاي خانه ميپرداخت. چند شب و روزي به همين ترتيب گذشت. شوهر هم خيلي ناراحت بود كه چرا زنش نميخوابد، يك روز شوهر قضيه را به مادر و خواهرش گفت. مادر و خواهر مرد چادر چاقچور كردند و به خانه مادرزن رفتند و گفتند: «يعني چه؟». دختر شما شبها ذكر زبانش اين است كه: «تا نخورم نخسبم!». مادرزن گفت: «امشب وقتي چادرش را سر ميكند و كنار اطاق مينشيند يه مشت به گرده او بزنيد، اووخ ميخسبد». شب شوهر همين كار را كرد، ديد بله زنش فوري چادرش را كنار گذاشت و به رختخواب رفت و خوابيد. منبع:iketab.com
افراد حریص و طماع را اشرف خر گویند . این نام و عنوان مخصوصاً به آن دسته از طعمکاران اطلاق می شود که حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد . نه خود می خورند و نه به دیگران می خورانند . نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند . به یک عبارت از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بدنامی را با خود به گور می برند . بیلان زندگی آنها را در این شعر می توان خلاصه کرد :
دیدی که چه کرد اشرف خر او مظلمه برد و دیگری زر
اکنون ببینیم اشرف کیست و چه خریت و حماقتی نشان داده که بصورت " اشرف خر " ضرب المثل شده است . ملک اشرف بن تیمورتاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاک چوپانیان در آذربایجان ، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود که در حرص و طمع و بخل و امساک نظیر نداشت . به سکه طلا عشق می ورزید ؛ به قسمی که پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد . اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است که : « اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای کشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند که بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج کرد . » ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گردید که سکه زر از آن تاریخ به نام اشرفی تسمیه و نامگذاری شود ؛ و مقصود از کلمه اشرفی همان انتساب به ملک اشرف چوپانی می باشد . محقق نامدار معاصر ، شادروان عباس اقبال آشتیانی در تأیید مطلب می نویسد : « ملک اشرف بعد از برگشتن به تبریز مملکت خود را که شامل عراق عجم و آذربایجان و اران و موقان و بعضی از نواحی گرجستان و کردستان بود ، بین امرای خود تقسیم نمود تا ایشان از آن بلاد اموالی استخراج کرده و پیش او بفرستند و هر چند گاهی آن امرا را مقید می نمود و پس از گرفتن داراییشان دیگری را بر سر کار می آورد . و هر جا می شنید کسی مال دارد ، تا ثروت او را ضبط نمی کرد راحت نمی نشست .... » اشرف هفده خزانه زر داشت و خزانه اش همیشه پر از مشکوکات طلا بود . سکه های اشرفی ، وی را چنان منقلب می کرد که گاهی مقام و منزلت خویش را از یاد می برد . عمله دارالحکومه هر وقت اشرف را در مسند دارالحکومه نمی دیدند ، برای آنها یقین حاصل بود که در یکی از خزانه ها به شمارش جواهر و مغازله با اشرفی اشتغال دارد . همه می دانستند که سکه زر برای اشرف از هر چیز ، حتی جان و مال و ناموس مردم رجحان و برتری دارد . در زمان حکومت ملک اشرف خطه آذربایجان به ویرانی رفت و مردم غیور آن سامان از فرط مظالم و تعدیات عمال اشرف جلای وطن کردند . عمال اشرف به پیروی از مخدوم خویش چنان به کار تحصیل سیم و زر اشتغال داشته اند که کار ملک و ملت و تمشیت امور را از یاد برده بودند . شغل و وظیفه آنها تجسس در خانه ها ، و شکنجه دادن مردم بیچاره و به دست آوردن نقود و مسکوکات طلا بود . عرض و ناموس و حریم امنیت و آسایش مردم دستخوش مطامع اشرف و بازیچه هوی و هوس عمال نابکارش واقع شده بود . خلاصه کار ظلم و ستم ملک اشرف به حدی بالا گرفت که علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را که غالباً از اعمال و تعدیاتش انتقاد می کرد ، دستگیر و زندانی کند . شیخ صدرالدین اضطراراً از اردبیل حرکت کرد و به گیلان رفت . عده ای از علما و عرفای بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوری مهاجرت کرده بودند ، عاقبت با برخی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلماسی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی ، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهر غازان سرای که پایتخت جانی بیگ خان اوزبک پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده و در آنجا به وعظ و ارشادخلق پرداختند . چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت ، از آنجا که مسلمانی عادل و صاحب دل بود ، یکی از روز های جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمکاری های ملک اشرف چوپانی را به نوعی تقریر کرد که جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند . قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصاً به این حدیث اشاره کرد " کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته " و گفت : « امروز که خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود ، او مکلف است که مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید . » جانی بیگ خان که مردی دیندار و فضل دوست بود ، آنچنان تحت تأثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت که بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشکل از ناراضیان و ستم کشیده ها و افراد ابواب جمعی خود که ظرف یک ماه جمع آوری کرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد . با این چنین سپاه که صد کس از ایشان را یک سرباز جنگی کفایت می کرد ، نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدرالدین موسی از گیلان رسید . سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملک اشرف تاخت . چون سکنه آذربایجان همه ناراضی بودند ، لذا پس از زد و خوردی مختصری اشرف که به خوی فرار کرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضی محی الدین بردعی ، فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند که از آنطرف بیرون آمد . اموال ، جواهر و زر سرخ و سفیدش را که بر چهارصد استر ( قاطر ) و هزار شتر بار کرده به سمت شهر خوی روانه کرده بود ، جانی بیگ خان بدون کمترین زحمت و دردسر یکجا ضبط کرد و سر اشرف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت . بیچاره بدبخت مدت چهارده سال آن همه در راه تحصیل سکه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت ، نخورد و انفاق نکرد ، سرانجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با کشته شدن او منقرض گردید . از این واقعه تاریخی و آموزنده بی خبرانی باید درس تنبه و عبرت گیرند که افق دید آنها محدود به زندگی ظاهری و مادی است و در ماورای این چهار دیواری ، حقیقت و واقعیتی را نمی بینند . گویی عمر ابد و زندگی جاویدان را به آنان بخشیده اند که ایام و لیانی و هم و غم خویش را صرفاً به کسب مال دنیا و منال مصروف می دارند . زان دو نیم است دانه گندم که یکی خود خوری یکی مردم منبع:www.100100.ir
اگر كسي آرزوي رسيدن به هدفي داشته باشد اما شرايط رسيدن به آن هدف را نداشته باشد هدف را كوچك ميكند و مثلاً ميگويد: اينكه اهميتي ندارد، اين چيزها براي من خيلي كوچك و بيارزش است ولي آنان كه حرف او را ميشنوند او را مسخره ميكنند و اين مثل را ميگويند. روزي گربهاي به سر وقت شير داغي رفت، چون لب به شير زد زبانش سوخت و نتوانست آن را بخورد در همين هنگام صاحبخانه سر رسيد و ديد كه گربه در كنار ظرف شير نشسته و سرپوش شير را هم برداشته، اما آن را نخورده، صاحبخانه چون اين وضع را ديد به گربه گفت: «گربه! چرا شيري را كه سرپوش آن را برداشتي نخوردي؟» گربه در جواب گفت: «چون شير مال صغير بود آن را نخوردم!» منبع:iketab.com
هرگاه كسي در مقام دعوي و شكايت يا مباحثه و مناظره سند قاطع و مدرك محكم وغيرقابل ايرادي ارائه كند كه مخاطب و طرف دعوي را تحت تاثير قراردهد اطرافيان اصطلاحاً مي گويند :« فلاني كله گرگي نشان داد » يعني: مدركي ارائه كرد كه نفي و رد آن به هيچ وجه امكان پذير نيست . مثل كله گرگي بيشتر بين عوام الناس بخصوص حشم داران و گله داران مصطلح است و ريشه تاريخي آن به اين شرح است : به طوري كه ميدانيم زندگي و مقدرات حشم داران و گله داران به ويژه شبانان و چوپانان به وجود گوسفند و سلامت و پرواري گوسفند و بالاخره بهره برداري بيشتر و بهتر از همه چيز گوسفند ارتباط و بستگي دارد . گله هاي گوسفند تا بيست سي سال قبل كه دانش و دامپزشكي توسعه و پيشرفت قابل توجهي نكرده بود همواره در معرض آفتها و بيماريهاي گوناگون قرار داشتند و از رهگذرآن آفات دهها و صدها و گاهي يك رمه گوسفندبه هلاكت مي رسيدند . گله داران در مقابل آن آفات و بيماريهاي حيواني به حكم تجربه و ممارست درمانها و پيشگيريهايي به كار مي بردند و از مرگ و مير گله و رمه گوسفند تا حدودي جلوگيري مي كردند اما دشمن اساسي و اصلي گوسفندان گرگهاي گرسنه بوده اند كه در نيمه هاي شب سگهاي شباني را مي فريفتند يا مي راندند و به گوسفندان كه در خواب راحت غنوده بوده اند حمله برده تعداد كثيري از اين حيوانات مظلوم و بي آزار را مي ربودند و مي دريدند . دفع و رفع گرگان گرسنه كه با سگهاي چوپاني چاره پذير نبود قهراً چوب و چماق شبانان در آن دل شب و تاريكي مظلم نمي توانست كاري انجام دهد . در واقع براي شبانان و گوسفندداران هيچ دشمني خطرناكتر از گرگ نبود زيرا نه وسيله دفاع موثر و پيشگيري داشت و نه در روز روشن حمله مي بردند كه راه چاره و علاجي داشته باشد . در اين صورت اگر احيانا چوپاني موفق به كشتن گرگي مي شد كله گرگي را بر سر چوبدستي خودش مي كرد و به گله هاي ديگر مي رفت . صاحبان هر گله درازاي اين فتح و فيروزي كه دشمن خطرناكي را از سر راه گله برداشته است موظف بوده اند هركدام يك راس گوسفند به عنوان جايزه و يا به اصطلاح چوپانان به عنوان كله گرگي به آن چوپان بدهند و بالنتيجه چوپان فاتح در ظرف چند روز به نواي قابل توجهي مي رسيد. كشتن گرگ اختصاص به چوپانان و شبانان نداشت بلكه هركس وهر شكارچي كه به چنين موفقيتي دست مي يافت با گرداندن كله گرگي در ميان گله داران يكشبه صاحب يك گله گوسفند مي شد . صاحبان گله موظف بوده اند به محض رويت كله گرگ يك راس گوسفند يا قيمت آن را به عنوان كله گرگي به صاحب و مالكش تسليم نمايند . منبع:iketab.com
كار او دیگر اصلاح پذیر نیست ، چون بسیار خراب است ، بیشتر در مورد ورشكست شدهای گویند كه با كمك دوستان هم نمیتواند باز به سركار خود برگردد، یعنی خرابی كار بیشتر از این حد است. در موارد مشابه نیز كاربرد دارد. لازم است كه اول معنی واژه " بارگه " را بدانیم : بارگه در تداول آباده و صُغاد سد كوچكی است كه چون آبیار بخواهد آب را سوی دیگر بفرستد، ماسه و شن و ریگ آن طرف جوی را كه باید آب برود با بیل بر میدارد و به سمتی كه نباید آب برود میریزد. در این موقع حساس، چابكی و جلدی لازم دارد. چون این كار باید سریع انجام شود، یعنی از وقتی كه میرآب اعلام میكند، دیگر جریان آب به حساب مَمَر دوم كه سد آن برداشته شده است، خواهد بود. گاهی زارعان در این موقع اگر سنگی بزرگ و امثال آن را بیابند از آن استفاده میكنند، ولی برخی وقتها به سبب فشار زیاد آب یا از چابكی لازم برخوردار نبودن، موجب میشود كه آب را نتوانند بگردانند. در این زمان است كه " بارگه " را آب میبرد و دیگر كار یك نفر نیست كه بتواند آب را برگرداند ( واژه بارگه را مردم كرمان " گرگه " و كردان " ورگال " گویند. منبع:sarapoem.persiangig.com
واژه مرکب بالا در شرح و توصیف قصص و داستان ها و همچنین زیبایی لعبتان طناز و دلربا به کار می رود ولی دانش پژوهان از آن در تعریف مقام رفیع دانش و معرفت استفاده می کنند چه اگر به حقیقت مداقه نماییم علم و دانش گوهر شبچراغی است که حجاب جهل و تاریکی را دریده حقایق و دقایق جهان را در نظر آدمی جلوه گر می سازد. به همین جهت است که غالباً در تعریف و توصیف شخیت های بارز و مؤثر جهانی گفته می شود : " این دانای محقق گوهر شبچراغی است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است . "
اکنون ببینیم گوهر شبچراغ چیست که تا این اندازه مورد توجه و عنایت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است . " به طوری که در مقاله بادآورده را باد می برد و این کتاب شرح داده شده خسرو پرویز پادشاه ساسانی به مال و خواسته و نفایس عجیبه و گرانبها اشتیاق وافر داشته است و به جرأت می توان گفت تقریباً تمام خزائن و تجملاتی که بعد از جنگ قادسیه به دست اعراب افتاد و همه به وسیله خسروپرویز تهیه و تدارک شده بود.
ماحصل مطالبی که در کتب تاریخی به ویژه کتاب ایران در زمان ساسانیان در این زمینه نوشته شده است به شرح زیر است: از عجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنج بود که مهره هایش را از یاقوت و زمرد ساخته بودند . دیگری نرد از بسد و فیروزه قطعه ای زری به وزن دویست مثقال که آن را مشت افشار یا دست افشار می گفتند زیرا چون موم نرم بود و می توانستند آن را به شکلهای مختلفه در آوردند. دیگری دستار که ظاهراً از پنبه کوهی بود و شاه دست هایش را با آن پاک می کرد . دستار مزبور چون چرکین می شد آن را در آتش می افکندند و آتش چرک های دستار را از بین می برد ولی دستار را نمی سوزانید. بزرگ ترین نفایس خسرو پرویز تخت طاقدیس بود یعنی تختی به شکل طاق که در غایت وسعت و مرصع به جواهر قیمتی بود و یکصد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن به کار برده بودند. دیگر قالی بزرگ و زربفت موسوم به وهاری خسرو یا بهار کسری و یا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمی آن را فرش زمستانی می گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتی تیسفون را مفروش می کرد و گل و بوته ها و نقش و نگارهای قالی مزبور در فصل زمستان منظره بهاری را در نظر شاهنشاه جلوه می داده است. همچنین خسروپرویز تاج مرصعی داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود . بدون شک این همان تاجی است که نوشته اند مرصع به زر و سیم و یاقوت و زمرد بوده به وسیله زنجیری از طلا به سقف تیسفون آویخته بوده اند. این زنجیر چنان نازک بود که از دور دیده نمی شد و چون بیننده از مسافتی نسبتاً بعید نگاه می کرد می پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتی که این کلاه به قدری سنگین بود که هیچ سری تاب نگاه داشتن آن را نداشته است. در سقف تالار یکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتیمتر تعبیه کرده بودند که نوری لطیف از آنها به درون می تافت و در این روشنایی اسرار آمیز ، آن همه شکوه و جلال و تجمل ، اشخاصی را که برای دفعه اول به آنجا قدم می نهادند چنان مبهوت می کرد که بی اختیار به زانو درمی آمدند. چون پادشاه پس از بار از تخت برمی خاست و می رفت ، تاج همچنان آویخته بود و آن را با جامه زربفت مستور می کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند . حلقه ای که زنجیر تاج را به سقف می بست تا سال 1812 میلادی بر جای بود و در آن وقت آن را برداشتند. باری ، یاقوت های رمانی آن در شب چون چراغ روشنایی می داد و آن را در شب های تار به جای چراغ به کار می بردند . بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همین یاقوت های رمانی تاج خسرو پرویز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل و بعد از این تاریخی مدارک و شواهدی موجود نیست که دال بر اثر وجودی گوهر شب چراغ باشد. شاردن سیاح معروف فرانسوی راجع به گوهر شب چراغ نوشته است: " ... ایرانیان می گویند که یاقوت احمر و زبرجد و همچنین گوهر شب چراغ که سنگ مشهوری است که دیگر وجود خارجی ندارد و قریبت به یقین است که فقط یاقوت آتشی است که دارای رنگ و جلای عالی می باشد از کانهای مصر استخراج می گردد . در ایران برای این سنگ خاصیت درخشندگی خاصی که تمام اطراف خود را روشن کند قائل می باشند و به همین جهت آن را شب چراغ یعنی شعله شب می نامند و شاه مهره یعنی سنگ سلطانی و شاه جواهرات یعنی سلطان گوهر ها نیز می خوانند . ایرانیان برای این سنگ صفات مافوق الطبیعه ای قائل اند و برای آنکه داستان کاملاً اسرارآمیز باش حکایت می کند که گوهر شب چراغ در سر اژدهایی یا بر سر سیمرغ و یا عنقایی در کوه قاف به وجود می آید . مشرق زمینیان از این کوه جبال اقصای شمال را قصد می کنند . " منبع:www.100100.ir
قصابي بود که هنگام کار با ساتور دستش را بريده بود و خون زيادي از زخمش مي چکيد . همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند . حکيم بعد از ضد عفوني زخم ميخواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب استخوان کوچکي مانده است . مي خواست آن را بيرون بکشد اما پشيمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خيلي عميق است و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد . مدتي به همين منوال گذشت تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود به جاي او بيماران را مداوا مي کرد . آن روز هم طبق معمول هميشه قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا مي کني . زخم من امروز خيلي بهتر است . پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي. چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت . وقتي همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده . حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟ پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم . مطمئن باشيد کارم را خوب انجام دادهام . حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذاي ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لاي زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداري گوشت برايمان بياورد . از آن روز به بعد درباره ي کسي که جلوي پيشرفت کارها را بگيرد يا دائم اشکال تراشي کند ، مي گويند : استخوان لاي زخم مي گذارد . منبع:kanoon.ir
روزي سواري از كنار دهي ميگذشت كه مردي با شتاب از ده بيرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش كرد كه چخماق و سنگش را براي روشن كردن چپقش به او بدهد سوار درحالي كه با تعجب سراپاي مرد را نگاه ميكرد از او پرسيد: «به چه علت از اهل ده كه احتمالاً همهشان آتش دارند سنگ و چخماق يا آتش نگرفتهاي و به رهگذر ناشناسي پناه آوردهاي؟» مرد با قيافه حق بجانبي جواب داد: «والله چون اهل اين ده همه بدند و من هم بدها را دوست ندارم با همهشان قهرم آتش ترا بيمنتتر دانستهام». سوار به تندي لگام از دستش كشيد و درحالي كه اسبش را ميتاخت به مرد گفت: «تو خوب نيستي كه دهي را خوب نميداني، آتش من حيف است به دست تو برسد». منبع:iketab.com
مردي در جنگل هيزم ميشكست تا بار كند و به آبادي ببرد بفروشد. مرد ديگري هم در كنار او روي سنگ نشسته بود. آن هيزمشكن هر بار كه تبر را به ضرب پايين ميآورد و به كندهها ميخورد مرد دومي كه روي سنگ به راحتي نشسته بود با صداي بلند ميگفت: «هيه» و هر دفعه كلمه «هيه» را با صداي عجيب تكرار ميكرد، مثل اينكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت ميكوبد. بعد از چند ساعت كه هيزمشكن بدنش خيس عرق شده بود مقداري هيزم جمع كرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادي رسيدند. هيزمشكن هيزم را در آبادي فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومي جلو آمد و گفت: «رفيق! راستي من به تو خيلي خوب كمك ميكردم و كار من از كار تو سختتر بود اما هرچه باشد رفيق هستيم نميخواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد بيا پول هيزم را عادلانه تقسيم كنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هيزمشكن با تعجب پرسيد: «اي رفيق عزيز! تو كي با من كار كردي تا نصف پول هيزم را به تو بدهم». مرد دومي گفت: «اي رفيق بيانصاف! مگر نميشنيدي كه صداي «هيه» من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور ميزدم و خيلي خسته شدم حالا تو ميخواهي مرا شريك نكني و پول هيزم را تنها بخوري؟» گفتوگوي اين دو نفر طولاني شد و قرار شد پيش قاضي محل بروند و هرچه قاضي حكم داد عمل كنند. حضور قاضي محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضي به هيزمشكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم كند. هيزمشكن پولها را كه همهاش نقره بود به قاضي تحويل داد. قاضي رو به مرد دومي كرد و گفت: «من اين پول را يكييكي ميشمارم و از يك دستم به دست ديگرم ميريزم تا صداي جيرينگ جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومي گفت: «چشم» قاضي يكييكي پولها را از يك دستش به دست ديگرش ميريخت و صداي پول بلند ميشد. هنگامي كه شمردن آنها تمام شد قاضي همه پول را به هيزمشكن داد و گفت: «حالا برويد پي كار خودتان» مرد دومي گفت: «عجب عادلانه تقسيم كردي، چرا همه پول را به او دادي؟» قاضي گفت: «تو وقتي كه به هيزمشكن كمك ميكردي فقط ميگفتي «هيه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هيه»ها «جيرينگ» شنيدي. مگر نميدانستي كه مزد «هيه» «جيرينگ» است؟ پول مال هيزمشكن، جيرينگ مال تو!» منبع:iketab.com
در زمان های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که بسیار درتجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن پرور بود و دنبال کسب روزی نمی رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد اما پسر هر بار طفره می رفت و می گفت همه چیز را در باره تجارت می داند و تمام فوت و فن تجارت در این خلاصه می شود که ارزان بخری و گران بفروشی و از پدرش خواست که سرمایه ای به او بدهد و او را با کاروانی به تجارت بفرستد. پدر قبول کرد و سرمایه ای به پسرش داد و تاکید کرد که حواسش جمع باشد و پول را از کف ندهد. پسر قول داد که موفق شود و با کاروانی راهی سفر شد. چند روز گذشت تا اینکه به شهری رسیدند. مردی که بوق حمام می فروخت نوجه او را به خود جلب کرد. در شهر پسر وقتی آب حمام عمومی گرم می شد صاحب حمام به بلندی می رفت و بوق می زد تا مردم بفهمند به حمام بیایند. پسر قیمت بوق را پرسید. فروشنده گفت: 1 سکه نقره. پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام می خواهم و مبلغ آن را پرداخت و خوشحال و خندان با کاروان به شهر برگشت و نزد پدر رفت و گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد. پدر گفت: چه تجارت کردی؟ پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام خریدم. پدر فریادی زد و شکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید. پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟ پسر گفت: یک حمام پدر گفت: تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟ از آن زمان به بعد در مورد کسی که در تجارتی ضرر می کند می گویند: طرف تجارت بوق حمام کرده است. منبع:ataye.ir
وقتی در دعوایی بخواهیم کسی را وادار کنیم که در مقابل حرفهای درشت و تند و تیز طرف مقابلش، خویشتنداری کند، میگوییم: «آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.» این مثل داستانی دارد؛ می گویند روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خودش از کنار آسیایی میگذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند، ساعتی به صدای گردش سنگهای آسیا و کار کردن آن، گوش کرد. پس از آن، رو به اطرافیانش کرد و گفت: «میشنوید؟ میدانید که این آسیاب چه میگوید؟» اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمیشنیدند، با تعجب گفتند: «نه، ما چیز خاصی نمیشنویم.» ابوسعید گفت: «این آسیاب می گوید که من از شما بهترم، زیرا درشت میستانم و نرم باز میدهم.» منبع:tebyan.net
کاری که صرفا به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و میل و اراده ی مجری امر، در آن دخالتی نداشته باشد مجازا «حکیم فرموده» گویند. اما ریشه تاریخی آن : به طوری که می دانیم اطبا و پزشکان را در ازمنه و اعصار قدیمه حکیم می گفتند و معاریف اطبای قدیم نیز به نام حکیم باشی موسوم بوده اند. علم پزشکی در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشکان قدیم نیز از مندرجات کتب طبی ابن سینا و محمد زکریای رازی و کتاب های تحفه ی حکیم مومن و ذخیره ی خوارزمشاهی و چند کتاب دیگر تجاوز نمی کرد. داروهایی را هم که می شناختند از کتب مزبور به ویژه کتاب «مخزن الادویه» بوده و غالبا جوشنده ی گیاهان طبی را تجویز می کرده اند. به علاوه در ایران قدیم پرداخت ویزیت یا حق القدم به طبیب معالج معمول نبود. طبیب می آمد، اگر مریضش می مرد خود خجالت می کشید چیزی مطالبه کند. اگر معالجه می شد برحسب زیادی و کمی زحمتی که در رفت و آمد بالای سر مریض متحمل شده بود حق العلاجی برای او می فرستادند. البته توانایی مریض هم در کمیت این حق العلاج مداخله داشت. در عصر حاضر پزشک برسر بیمار می آید. بدوا دستور تجزیه وعنداللزوم عکسبرداری و ام آر آی و ... می دهد. آنگاه نسخه می نویسد و می رود، ولی در قرون گذشته که دستگاه های رادیوگرافی و رادیوسکوپی و کاردیوگرافی و تجزیه و آزمایش خون و قند و چربی و اوره و آلبومین و سایر مواد ترکیبی بدن وجود نداشت حکیم یا حکیم باشی در واقع همه کاره بود. نکته ی جالب توجه این بود که حکیم باشی های قدیم علاوه بر تعیین دارو و کیفیت تهیه و ترکیب آن که غالبا از عطار سرگذر می خریدند ناگزیر بودند غذای مریض در ساعات شبانه روز را هم مشخص کنند و در ذیل یا پشت نسخه بنویسند. امر و فرمایش حکیم باشی در حکم وحی مُنزل بود. اصحاب و پرستاران بیمار موظف بودند حکیم فرموده را مو به مو اجرا کنند و در نوبت بعدی که حکیم باشی بالای سر بیمار می رفت نتیجه ی اقدام و اجرای امر و فرمایش را گزارش کنند. منبع:delgarm.com
كلاه قرچی Qorci نوعي كلاه بود كه از پست و پشم درست ميكردند و نشانه تشخص بود و در زمان قديم در اصفهان معاريف و اعيان به سر ميگذاشتند. چون گويند فلان كس كلاه قرچي ديده يعني چشم و گوش او باز شده است. در آبادي زفره فقط يك نفر كه كدخداي محل بود و اهالي از او حساب ميبردند از اين كلاه سرش ميگذاشت. روزي اين كدخدا سوار الاغي بوده و از اصفهان به ده برميگشته بين راه ميبيند يك نفر از اهالي عامي و ساده آبادي كه تا آن وقت به شهر نرفته بود يك بار هيزم روي خرش گذاشته، دارد ميرود اصفهان كه آن را بفروشد. كدخدا ميپرسد: «به كجا ميروي؟» مرد ميگويد: «به شهر ميروم كه اين بار هيزم را بفروشم» كدخدا ميگويد: «در آبادي خودمان اين بار چقدر از تو ميخرند و در اصفهان به چند ميفروشي؟» مرد روستايي جواب ميدهد: «در آبادي اين بار را دو ريال ميخرند ولي در اصفهان شش ريال ميفروشم». كدخدا فوري از جيبش هفت ريال در ميآورد و به او ميدهد و ميگويد: «برگرد به آبادي و بارت را بياور خانه ما خالي كن». مرد دهاتي از اينكه يك ريال هم از شهر گرانتر فروخته خوشحال ميشود و بارش را به آبادي ميآورد و به خانه كدخدا ميبرد. يكي از دوستان كدخدا كه شاهد ماجرا بوده از او ميپرسد: «بار هيزم در آبادي دو ريال است تو آن را به هفت ريال خريدي يعني يك ريال هم گرانتر از شهر، چه رمزي در اين كار بود؟» كدخدا جواب ميدهد: «اين مرد دهاتي تا به حال به شهر نرفته بود و مردم اصفهان را كه «كلاه قرچي» سرشان ميگذارند نديده بود اگر به شهر ميرفت و ميديد كه هزار نفر كلاه قرچي به سر دارند ميفهميد كه اين فقط من نيستم كه كلاه قرچي دارم بلكه هزار نفر ديگر هم مثل من هستند آن وقت چشم و گوشش باز ميشد و ديگر از من حساب نميبرد». منبع:iketab.com
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند. در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد.
پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد. فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه. راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد. از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد. پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:
«یک صبر کن و هزار افسوس مخور.»
این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا به قصه ی امشب ما رسید. منبع:matal-masal.blogfa.com
مثل آلمانی : گاهی دروغ همان کار را می کند که یک چوب کبریت با انبار باروت می کند . مثل آلمانی : بهتر است دوباره سؤال کنی تا اینکه یکبار راه اشتباه بروی . مثل آلمانی : زمان دوای خشم است. مثل آلمانی : عشقی که توأم با حسادت نباشد دروغی است . مثل آلمانی : در برابر آن کس که عسل روی زبان دارد ، از کیف پولت محافظت کن . مثل آلمانی : روزیکه صبر در باغ زندگیست بروید به چیدن میوۀ پیروزی امیدوار باشید . مثل آلمانی : تملق سم شیرین است . مثل آلمانی : به امید شانس نشستن همان و در بستر مرگ خوابیدن همان. مثل آلمانی : سند پاره می شود ، ولی قول پاره نمی شود . مثل آلمانی : کمی لیاقت ، جوهر توانایی در موفقیت است . مثل آلمانی : زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبۀ خرابه هم زندگی می کنند . مثل آلمانی : کسیکه در خود آتش ندارد نمی تواند دیگران را گرم کند . مثل آلمانی : افتادن در گل و لای ننگ نیست ، ننگ در این است که در همانجا بمانی . مثل آلمانی : بدون دوستان به سر بردن بدتر از داشتن دشمنان است. مثل آلمانی : یک دروغ تبدیل به راست می شود وقتی که انسان باورش کنید. مثل آلمانی : بهترین توبه، خودداری از گناه است. مثل آلمانی : اگر می خواهی قوی باشی نقاط ضعف خود را بدان. مثل آلمانی : بسیاری از افراد در موقعی که برنده می شوند می بازند و بسیاری دیگر وقتی که می بازند، برنده می شوند. مثل آلمانی : خالی ترین ظرفها، بلندترین صداها را می دهد. مثل آلمانی : برای مرد گرسنه ساعت هر چند بخواهد باشد هنگام ظهر است. مثل آلمانی : هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود. منبع:finglish.blogfa.com
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسیله ای برای سفر و رفتن از شهری به شهر دیگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راه ها و گردنه های سرد و دشوار کمین کرده بودند، مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند. یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.» دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.» مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.» مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.» دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.» دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند. قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.» آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.» مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟» بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.» مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند. از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، این مثل را به کار می بردند. منبع:matal-masal.blogfa.com