نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان جالب زن باهوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.
در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»
زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان جالب مرد قوزپشت و دختر زیبا]

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود…
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.
دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»
فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی:
دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم!

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 792
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان جالب “دزد کیست!؟”

داستان ما اینگونه آغاز میشود که :
در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :
“همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند
این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت)
به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.
امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»
این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.
اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم
و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»
اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !
رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»
اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
«ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد.
اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.»
اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.
اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.
در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 774
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان آموزنده نقطه‌ ضعف شکارچی!

جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: “در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند.
البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟”
شیوانا با لبخند گفت: “نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود.”
پسر جوان با تعجب گفت: “چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟”
شیوانا گفت: “با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.
اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن این‌که دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود.”
پسر جوان با لبخند گفت: “فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.
روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد

و لنگان‌لنگان مار را آن‌قدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد.”
شیوانا با لبخند گفت: “اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما هم صدق می‌کند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!”

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان جالب صورت حساب

جانی ساعت ۲ از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود :”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”، جانی معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت:” ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:” خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
جانی معترض شد ” ولی من هیچکدومو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ” ما آوردیم می خواستین بخورین!”
جانی که خودش ختم زرنگهای روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد گفت:” من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
متصدی گفت :” ولی ما که مشاوره نخواستیم؟!” و جانی پاسخ داد :”من که اینجا بودم می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد!


ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 982
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان کفن دزد

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند…
پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم
‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.
 
 
 
 
 
 
 
 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1640
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستانهای پندآموز
کاری از سایت
( خاطرات به یاد ماندنی )
داستان خواندنی ساعت گمشده

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.” پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”
پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.

 


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل مشک آن است که خود ببوید،نه آنکه عطار بگوید

رفتار هرکس باید معرف و بیانگر فضایل و منزلت او باشد نه اینکه دیگران از او تعریف کنند. هر چیز باید خودش خاصیت خود را نشان دهد. با تعریف کردن و گفتن این که چنین است و چنان است، نمی توان به خصوصیات و ویژگی های چیزی اضافه کرد. این مَثَل در تأکید این مطلب به کار می رود. توضیح
مشک ماده معطری است که در کیسه ای کوچک و زیر شکم آهوی نر قرار دارد. مشک تازه، ماده ای روغنی، معطر و قهوه ای رنگ است. خشک شده آن سخت و شکننده و رنگش قهوه ای تیره مایل به سیاه می شود و بوی تندی دارد. از مشک در ساخت عطر ، خوشبو کردن بعضی نوشیدنی ها استفاده می شود. این ماده به دو صورت در بازار فروخته می شود؛ یکی اینکه مشک و کیسه آن را پس از شکار آهو از زیرپوستش خارج می کنند و با همان کیسه می فروشند. دیگر اینکه مشک را از کیسه بیرون می آورند و می فروشند. معمولاً مشکی که به طریق اول فروخته شود، مرغوب تر است و قیمت گران تری نیز دارد؛ چون اگر مشک از کیسه خارج شده باشد، احتمال دارد مواد دیگری به آن اضافه شود و خالص نباشد.
منبع:tebyan.net



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 633
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.

كسي كه بلايي بر سرش آمده و تجربه تلخي از چيزي دارد ، در آن مورد بدگمان و محتاط تر می شود .
بعضی حوادث یا خاطرات تلخ ، چنان تاثیری در روح انسان می گذارد که حتی با گذشت زمان نیز فراموش نمی شود. شرایطی که به موجب یاد آوردن آن خاطره یا حادثه شود، می تواند در رفتار و عمل شخص تاثیر بگذارد. در چنین مواردی از این ضرب المثل استفاده می شود. خانه ای را موش برداشته بود . گربه ای متوجه ی موضوع شد ، به آنجا رفت و تا می توانست از آنها خورد . کشتار بی رحمانه ی گربه ، موشها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخهایشان پناه بردند .
وقتی گربه متوجه پنهان شدن موشها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ آنها را از سوراخهایشان بیرون بکشد. از این رو بالای دیواری رفت ،خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد . اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه ی نیرنگ او شده بود، به او گفت :" این کار تو بی فایده است . من حتی از مرده ی تو هم فاصله می گیرم."
منبع:zemzemey6m.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 649
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

داستان ضرب‌المثل
«الهی که آقام آب بخواهد!»
ضرب المثل درباره تنبلی

ضرب‌المثل «الهی که آقام آب بخواهد!» کنایه از آدم تنبلی است که حتی برای رفع تشنگی خودش هم تلاشی نمی کند و منتظره تا دری به تخته‌ای بخورد و او هم به نوایی برسه. آنقدر در این تنبلی زیاده‌روی می‌کند که حتی حاضره ضرر گاهی وقت‌ها به جانش هم برسد. اما ببینیم این مثل از کجا شکل گرفت؟

روزگار گذشته روزگار ارباب و نوکری بود. اربابانی که ثروتمندان جامعه بودند و برای رفع اموراتشان نوکری استخدام می‌کردند و از این راه او را هم به یک نوایی می‌رساندند. این میان نوکری بود که احوالی تعریف‌کردنی داشت.

طبیعی است که در آن زمان هرکسی سعی داشت نوکری را انتخاب کند که کارها را به بهترین شکل انجام دهد و خراب‌کاری نکند.
از قضای روزگار مرد ثروتمندی نوکری داشت که در عین هوش زیاد اما تنبل بود و حوصله انجام کاری را نداشت. آنقدر باهوش بود که به دنبال هر امر ارباب بهانه‌هایی می‌تراشید تا از زیر کار دربرود.

بهانه‌هایی که ارباب را قانع کند که این کار انجام نشود بهتر است. شاید از همین روست که در مثلی دیگر می‌گویند: «آدم تنبل عقل چهار وزیر را دارد!» باید آنقدر حاضرجواب و عاقل باشد تا بتواند کاری را به او محول شده انجام ندهد، آن هم طوری که دیگران قانع شوند!

خلاصه که این زرنگی نوکر قصه ما دوامی نداشت و ارباب خیلی زود فهمید که او تنبلی می‌کند، از همین رو از آن به بعد با تشر و قهر و تهدید به اخراج او را وادار به انجام دستوراتش می‌کرد.

تا اینکه یک روز در گرمای هوا هر دو به مزرعه رفتند و به کشت و کار سری زدند. ارباب از روی خستگی زیر درختی رفت وخوابش برد. نوکر هم خسته بود و البته بسیار تشنه. هرچه کرد نتوانست بخوابد. دو سه باری نیم‌خیز شد تا به سمت کوزه آب برود اما تنبلی پای رفتنش را سست کرد.

همین‌طور که دراز کشیده بود، گفت: «کاش ارباب نخوابیده بود، کاش قدری آب طلب میکرد، الهی که آقام تشنه‌اش بشود» و از این حرف‌ها.
ارباب هم که هنوز کمی هوشیار بود صدایش را شنید و در دل به او خندید. بعد با صدای بلند و خشنی گفت: «چرا خوابیدی؟ بلندشو و کاسه‌ای آب برای من بیاور».

نوکر که این را شنید، مثل برق از جا بلند شد. خود را به کوزه رساند و پیاله‌ای از این مایه حیات نوشید و جانی دوباره یافت.
از آن پس به کسی که از تنبلی زیاد، حتی حاضر نباشد برای سود و منفعت خود کاری را انجام دهد، با کنایه می‌گویند: «الهی که آقام آب بخواهد».
منبع:yjc.ir


:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.

کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود. پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!» اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
منبع:kho****nnews.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ریشه تاریخی ضرب المثل ستون پنجم دشمن

ضرب‌المثل «ستون پنجم دشمن» یا به نقلی دیگر «مگر تو ستون پنجم دشمنی؟» کاربرد ضرب المثل : ضرب‌المثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق می‌شود که خواسته و ناخواسته کاری می کنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام می‌شود. در مورد ریشه این ضرب‌المثل آورده اند که...
در ضرب المثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب می‌شود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درست‌تر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور می‌دارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری می‌کند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری می‌کنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب می‌شود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد می‌کند.
حال باید دید ریشه این عبارت از کی و کجا ناشی می‌شود.
در جنگ‌های سه ساله اسپانیا (1936-1939) مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سمت مادرید در حرکت بود.
او برای کمونیست‌های حاکم بر شهر پیغامی فرستاد با این مضمون: «من با چهار ستون سرباز از شرق، غرب، جنوب به سوی مادرید پیش می‌آیم ولی شما روی ستون دیگری هم حساب باز کنید که آن «ستون پنجم» در جمع خود شماست.
کسانی که با ما و عقاید ما هر چند مخالف هستند اما موافق عملکرد شما هم نیستند و نهایتا کاری می‌کنند که به نفع ما تمام می‌شود. از این ستون بترسید که به تمامی امور شما واقف هستند و در شما نفوذ دارند و با عملکردشان راه ورود چهار ستون مرا همواره می‌کنند. ژنرال فرانکو نهایتا با کمک همین ستون پنجم، توانست پایتخت اسپانیا را تصرف کند.
از آن زمان بود که اصطلاح «ستون پنجم» وارد ادبیات سیاسی شد و امروز نه تنها در سیاست که در زندگی عامه مردم هم گاهی به کار می‌رود و اطلاق آن به کسانی است که در خفا و پنهانی اعمالی انجام می‌دهند که به ضرر خودی تمام می‌شود، در ظاهر در لباس دوست هستند و در باطن از دشمن، دشمن‌ترند.
منبع: yjc.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 621
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 25 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان کوتاه طنز: هنر نزد ایرانیان است و بس

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ
ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ!!
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ
ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
1 : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
2 : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ 4 ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
3 : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
:4 ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !
هنر نزد ایرانیان است و بس منبع: mazzeparan.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , جکهای روز مره و طنز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 997
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

در قدیم الایام :

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

قدری پایین تر آمد.

وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی كمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

چه كشكی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یك غلطی كردیم

غلط زیادی كه جریمه ندارد.

منبع: كتاب كوچه؛ احمد شاملو



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 674
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

دنیای ضرب المثل

داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌اش خوبه، الا دوست

مورد استفاده:
این ضرب المثل برای هوشیار كردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی‌های قدیمی به كار می‌رود.
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر را خورده بودند شروع به كار معامله و دادوستد كردند. این دوستان هرچند وقت یكبار با یكدیگر معامله می‌كردند و از آنجایی كه هر معامله‌ای امكان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یكی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریك از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و كمتر یكدیگر را می‌دیدند و كمتر از پیش از حال یكدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد كه دلشان برای گذشته و دوره‌ای كه با یكدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله كنار بگذارند و به دیدار یكدیگر بروند.
بالاخره یك روز یكی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت كند تا اختلافشان را برای همیشه كنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار كنند و یا اینكه برای همیشه با هم قطع رابطه كنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت كند، برای اینكه مشكلشان را حل كنند و به در دكّان او بیاید.
مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید كه از او می‌خواهد تا به دكان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و كتابش را جمع كرد تا اگر دوستش سندی در محكومیت او رو كرد، او هم از سندها و مداركش استفاده كند. و همین كار را هم كرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع كرد. اولی سعی می‌كرد دومی را متهم كند و دومی می‌خواست اولی را متهم كند تا اینكه سروصدایشان بالا گرفت.
دكانداران دیگر بازار كه صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می‌آمدند ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌كند بدون اینكه حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند كه دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پا در میانی آنها ممكن است فقط اوضاع را خراب‌تر كند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یكدیگر صحبت كنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می‌رود تا اینكه شاگرد دوست اولی فكری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیك شد. اول به دوستی كه میهمان بود تعارف كرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند كه اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.
شاگرد در یك لحظه كه میان این دو دوست سكوت برقرار شد از فرصت استفاده كرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین كه شما همیشه دوست داشتید. دو دوست كه تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.
صاحب مغازه نگاهی به استكان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟
دوستش سری تكان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!
صاحب دكان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را كه با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.
حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی كه بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینكه می‌دید نقشه‌اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار كند خیلی خوشحال بود.
منبع:rasekhoon.net


:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 824
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
انواع ضرب المثل با حرف (ز)

زاغم زد و زو غم زد، پس مانده كلاغ كورم زد ! ز آب خرد، ماهي خرد خيزد --- نهنگ آن به كه از دريا گريزد !
زبان بريده بكنجي نشسته صم بكم --- به از كسي كه نباشد زبانش اندر حكم . (( سعدي )) زبان خر را خلج ميدونه !
زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد --- بهوش باش كه سر در سر زبان نكني . زبان خوش، مار را از سوراخ بيرون ميآورد !
زبان گوشت است بهر طرف كه بچرخاني ميچرخه !
زدي ضربتي ضربتي نوش كن !
زخم زبان از زخم شمشير بدتره !
زرد آلو را ميخورند براي هسته اش ! زرنگي زياد مايه جوانمرگيست !
زرنگي زياد فقر ميآره ! زعفران كه زياد شد بخورد خر ميدهند !
ز عشق تا بصبوري هزار فرسنگ است!((دلي كه عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟ ))سعدي
زكوه تخم مرغ يك دانه پنبه دونه است !
زمانه ايست كه هر كس بخود گرفتار است!((تو هم در آينه حيران حسن خويشي))آصفي هروي زمستان رفت و رو سياهي به زغال موند ! زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز!
زن آبستن گل ميخوره اما گل داغستان !
زن بد را اگر در شيشه هم بكنند كار خودشو ميكنه !
زن ازغازه سرخ رو شود و مرد از غزا !
زن بلاست ، اما الهي هيچ خانه اي بي بلا نباشه ! زن تا نزائيده دلبره، وقتيكه زائيد مادره !
زن بيوه را ميوه اش ميخواهند ! زن جوان را تيري به پهلو نشيند به كه پيري ! زن سليطه سگ بي قلاده است !
زنگوله پاي تابوت !
زن و شوهر جنگ كنند، ابلهان باور كنند ! زن نجيب گرفتن آسونه، ولي نگهداريش مشكله !
زني كه جهاز نداره، اينهمه ناز نداره ! زور داري، حرفت پيشه ! زورش بخر نميرسه پالون خر را بر ميداره !
زور دار پول نميخواد، بي زور هم پول نميخواد !
ز هر طرف كه شود كشته سود اسلام است
زير اندزش زمين است و رواندازش آسمون !
زير دمش سست است !
زير پاي كسي پوست خربزه گذاشتن !
زير ديگ اتش است و زير آدم آدم !
زير شالش قرصه !
زيره به كرمان ميبره !
زير سرش بلنده !
زير كاسه نيم كاسه ايست .



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 704
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل پوست خرسی كه شكار نكردی نفروش

به افراد خوش خیالی گفته می‌شود كه آرزوهای دور و درازی دارند كه غیرممكن است.
روزی روزگاری، دو مرد كه احساس می‌كردند شكارچیان ماهری هستند به قصد شكار خرس به جنگل رفتند. آنها چند روزی را در منطقه‌ای كه خرس زندگی می‌كرد گذراندند تا مخفیگاه خرس و مكان‌هایی كه می‌توانند خرس را شكار كنند را به سختی پیدا كردند.
آنها چند روز در كوهستان ماندند ولی نتوانستند خرسی شكار كنند، یكی از آنها گفت: بهتر نیست كه برگردیم و به خانه خود برویم و از شكار خرس چشم‌پوشی كنیم؟ من و تو فقط یك تفنگ داریم و این مسئله خطر كار ما را بیشتر می‌كند در ثانی ما به اندازه‌ی دو الی سه روز آب و غذا با خود آوردیم. اگر بخواهیم باز اینجا بمانیم ممكن است در اثر گرسنگی بمیریم.
دوستش حرف‌های او را قطع كرد و گفت: دیگر چنین حرفی نزنی! ما باید خرس شكار كنیم؟ مگر یادت نیست كه چقدر اطرافیان به ما گفتند از این كار صرف نظر كنید ولی ما اصرار كردیم كه ما می‌توانیم خرس شكار كنیم؟ حالا خوب گوش كن نقشه‌ای دارم! من و تو به آبادی كه در سر راهمان بود می‌رویم. آب و غذا به اندازه‌ی دو الی سه روز دیگر می‌خریم و دوباره برمی‌گردیم اینجا! دوستش خندید و گفت: خسته نباشی. خوب اینكه به ذهن من همه می‌رسید ولی با كدام پول؟ ما كه هرچه پول با خودمان داشتیم خرج كردیم! چطوری غذا بخریم؟
دوستش گفت: می‌دانم، ولی ما می‌توانیم در آن آبادی پوست خرس را پیش فروش كنیم. ممكن است كه از ما ارزانتر بخرند ولی از اینكه بدون شكار خرس به شهرمان برگردیم بهتر است.
با این تصورات دو مرد به آن آبادی رفتند و توانستند فردی را هم پیدا كنند كه راضی شد در ازاء پوست خرسی كه یكی دو روز آینده برایش می‌آورند، مقداری پول به آنها بدهد. بعد دو مرد شكارچی با خوشحالی با آن پول آب و غذا به اندازه‌ی چند روزشان خریدند و به محلّ زندگی خرس در كوهستان برگشتند.
دو مرد شكارچی این بار نزدیك رودخانه به انتظار خرس كمین كردند. حوالی ظهر بود كه خرس برای نوشیدن آب لب رودخانه آمد. شكارچی كه شجاع‌تر بود اصرار بیشتری هم برای شكار خرس داشت تفنگش را برداشت تا به خرس شلیك كند. ولی دوست ترسویش گفت: نه نه من می‌ترسم اگر تو شلیك كنی و حیوان زخمی شود چه؟ حیوان عصبانی خیلی وحشتناك است دوستش گفت: خجالت بكش مرد. ما آمده‌ایم شكار خرس حالا كه موقع شكار شده تو ترسیدی؟ بعد مگر ما پوست خرس را پیش پیش نفروختیم؟ جواب مردی كه منتظر پوست خرس هست تا برایش ببریم چه بدهیم؟ مرد شكارچی كه حرفهایش تمام شد منتظر نشد تا دوستش حرفی بزند. سریع تفنگ را برداشت و شلیك كرد و چون شكارچی خوب نشانه نگرفته بود، تیر از كنار سر خرس رد شد این اشتباه باعث شد حیوان به شدت عصبانی شود و به طرف مرد تیرانداز حركت كند. مرد شكارچی كه مرگ را در نزدیكی خود می‌دید، تنها راه چاره‌ای كه به ذهنش رسید این بود كه خودش را به مردن بزند تا شاید خرس دست از سر او بردارد.
دوستش كه به شدت ترسیده بود هر جور شده خود را بالای درختی رساند وقتی دید خرس عصبانی به طرف مرد شكارچی می‌رود و هر آن ممكن است او را بكشد از شدت ترس تمام بدنش می‌لرزید و چشمانش را بست تا صحنه‌ی كشته شدن دوستش را نبیند.
خرس در اطراف مرد شكارچی چرخید، وقتی دید او تكان نمی‌خورد، بدون اینكه توجهی به او بكند، لب رودخانه رفت آب خورد و به جنگل بازگشت.
شكارچی كه بالای درخت بود، چشمانش را باز كرد و دید دوست شكارچی‌اش خود را به مردن زده، خرس هم آب خورده و دارد به سمت جنگل می‌رود، گفت: خدا رو شكر. شانس آوردی خرس از كشتن تو پشیمان شد. شكارچی شجاع كه باورش نمی‌شد از چنین مهلكه‌ای جان سالم به در برده باشد، چشمانش را باز كرد و دید سالم است.
او بلند شد تفنگش را برداشت و خواست به شهر بازگردد، دوستش گفت: چی شده؟ انگار خرس حرفی به تو زده كه اینقدر بهت برخورده.
شكارچی گفت: بله خرس گفت: اولاً كاری كه نمی‌توانی را با فردی كه نمی‌شناسی شروع نكن، چون سرانجامی ندارد، دوماً پوست خرسی را كه شكار نكرده‌ای، نفروش. بله آقا به شهر می‌روم تا با آن مرد صحبت كنم شاید مبلغی را به جای پوست خرس قبول كند تا از زیر دین آن بنده‌ی خدا دربیایم و آن وقت به شهر خود بازگردم. منبع :rasekhoon.net



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ضرب المثل به ترتیب حروف الفبا (س)

سالها ميگذاره تا شنبه به نوروز بيفته !
سالي كه نكوست از بهارش پيداست !
سال به دوازده ماه ما مي بينيم يكدفعه هم تو ببين !
سال به سال دريغ از پارسال ! سبوي نو آب خنك دارد !
سبوي خالي را بسبوي پر مزن !
سبيلش آويزان شد !
سبيلش را بايد چرب كرد !
سپلشت آيد و زن زايد و مهمان عزيزت برسد !
سخن خود تو كجا شنيدي، اونجا كه حرف مردمو شنيدي ! سر بزرگ بلاي بزرگ داره !
سر بشكنه در كلاه، دست بشكنه در آستين !
سر بريده سخن نگويد !
سر بي صاحب ميتراشه !
سر بيگناه، پاي دار ميره اما بالاي دار نميره !
سر پيري و معركه گيري ! سر خر باش، صاحب زر باش !
سر تراشي را از سر كچل ما ميخواد ياد بگيره !
سر حليم روغن ميرود ! سر را قمي مي شكنه تاوانش را كاشي ميده !
سر را با پنبه ميبرد !
سر زلف تو نباشد سر زلف دگري ! سرش به تنش زيادي ميكنه !
سرش به كلاش ميارزه !
سرش از خودش نيست . سرش توي لاك خودشه !
سرش جنگه اما دلش تنگه !
سرش بوي قرمه سبزي ميده !
سرش توي حسابه !
سرش را پيراهن هم نميدونه !
سر قبري گريه كن كه مرده توش باشه !
سر قبرم كثافت نكن از فاتحه خواندنت گذشتم !
سر كچل را سنگي و ديوانه را دنگي !
سر كچل و عرقچين !
سركه نقد بهتر از حلواي نسيه است !
سركه نه در راه عزيزان بود --- بار گرانيست كشيدن بدوش ! (( سعدي )) سركه مفت از عسل شيرين تره !
سر گاو توي خمره گير كرده !
سر گنجشكي خورده !
سر گنده زير لحافه ! سرم را سرسري متراش اي استاد سلماني --- كه ما هم در ديار خود سري داريم و ساماني . سرم را ميشكنه نخودچي جيبم ميكنه !
سرنا را از سر گشادش ميزنه !
سرناچي كم بود يكي هم از غوغه اومد !
سري را مه درد نيمكند دستمال مبند ! سزاي گرانفروش نخريدنه !
سري كه عشق ندارد كدوي بي بار است . (( لبي كه خنده ندارد شكاف ديوار است ... ))
سسك هفت تا بچه ميآره يكيش بلبله !
سفره بي نان جله، كوزه بي آب گله ! سفره نيفتاده يك عيب داره ! سفره افتاده هزار عيب !
سفره نيفتاده ( نينداخته ) بوي مشك ميده !
سفيد سفيد صد تومن، سرخ و سفيد سيصد تومن، حالا كه رسيد به سبزه هر چي بگي ميارزه !
سقش سياه است ! سگ باش، كوچك خونه نباش !
سگ پاچه صاحبش را نميگيره !
سگ بادمش زير پاشو جارو ميكنه !
سگ، پدر نداشت سراغ حاج عموشو ميگرفت !
سگ چيه كه پشمش باشه !
سگ درحضور به از برادر دور ! سگ داد و سگ توله گرفت !
سگ در خانه صاحبش شيره !
سگ دستش نميشه داد كه اخته كنه !
سگ را كه چاق كنند هار ميشه !
سگ زرد برادر شغاله !
سگست آنكه با سگ رود در جوال !
سگ سفيد ضرر پنبه فروشه !
سگ سير دنبال كسي نميره !
سگش بهتر از خودشه ! سگ ماده در لانه، شير است !
سگ گر و قلاده زر ؟!
سگ نازي آباده، نه خودي ميشناسه نه غريبه !
سگ نمك شناس به از آدم ناسپاس !
سگي به بامي جسته گردش به ما نشسه ! سگي كه پارس كنه ، نميگيره !
سلام روستائي بي طمع نيست !
سگي كه براي خودش پشم نميكند براي ديگران كشك نخواهد كرد !
سنده را انبر دم دماغش نميشه برد !
سنگ به در بسته ميخوره !
سنگ بزرگ علامت نزدنه ! سنگ مفت، گنجشك مفت !سنگ خاله قورباغه را گرو ميكشه !
سنگ بنداز بغلت واشه !
سنگ كوچك سر بزرگ را ميشكنه !
سنگي را كه نتوان برداشت بايد بوسد و گذاشت !
سواره از پياده خبر نداره، سير از گرسنه !
سودا، به رضا، خويشي بخوشي .
سودا چنان خوشست كه يكجا كند كسي ! (( دنيا و آخرت به نگاهي فروختيم )) (( قصاب كاشاني ))
سودا گر پنير از شيشه ميخوره !
سوداي نقد بوي مشك ميده ! سوسكه از ديوار بالا ميرفت مادرش ميگفت : قربون دست و پاي بلوريت ! سوزن، همه را ميپوشونه اما خودش لخته !
سوراخ دعا را گم كرده !
سهره ( سيره ) رنگ كرده را جاي بلبل ميفروشه ! سيب مرا خوردي تا قيامت ابريشم پس بده !
سيبي كه بالا ميره تا پائين بياد هزار چرخ ميخوره !
سيب سرخ براي دست چلاق خوبه ؟!
سيبي كه سهيلش نزند رنگ ندارد ! (( تعليم معلم بكسي ننگ ندارد ))
سيلي نقد به از حلواي نسيه !



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 708
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

انواع ضرب المثل به ترتیب حروف الفبا
شاهنامه آخرش خوشه !
شاه مي بخشه شيخ عليخان نمي بخشه ! شاگرد اتو گرم، سرد ميارم حرفه، گرم ميارم حرفه !
شاه خانم ميزاد، ماه خانم درد ميكشه ! شب سمور گذشت و لب تنور گذشت !
شب دراز است و قلندر بيكار !
شب عيد است و يار از من چغندر پخته ميخواهد ---گمانش ميرسد من گنج قارون زير سر دارم !
شبهاي چهارشنبه هم غش ميكنه !
شپش توي جيبش سه قاب بازي ميكنه !
شتر بزرگه زحمتش هم بزرگه ! شتر خوابيده شم بلندتر از خر ايستاده است !
شتر اگر مرده هم باشد پوستش بار خره !
شتر در خواب بيند پنبه دانه --- گهي لف لف خورد گه دانه دانه !
شتر ديدي نديدي ؟!
شتر را چه به علاقه بندي ؟ شتر را گفتند : چرا گردنت كجه ؟ گفت : كجام راسته !
شتر را گفتند : چرا شاشت از پسه ؟ گفت : چه چيزم مثل همه كسه !
شتر را گفتند : چكاره اي ؟ گفت : علاقه بندم . گفتند : از دست و پنجه نرم و نازكت پيداست !
آن يكي مي گفت استر را كه هي --- از كجا مي آيي اي فرخنده پي
گفت : از حمام گرم كوي تو --- گفت : خود پيداست از زانوي تو !
شتر را گم كرده پي افسارش ميگرده !
شتر سواري دولا دولا نميشه !
شتر كه نواله ميخواد گردن دراز ميكنه ! شتر كجاش خوبه كه لبش بده ؟!
شتر گاو پلنگ !
شتر مرد و حاجي خلاص !
شتر مرغ را گفتند : بار بردار . گفت : من مرغم . گفتند : پرواز كن . گفت : من شترم !
شترها را نعل ميكردند، كك هم پايش را بلند كرد !
شراب مفت را قاضي هم ميخوره !
شريك اگر خوب بود خدا هم شريك ميگرفت !
شست پات توي چشمت نره ! شريك دزد و رفيق قافله !
شش ماهه به دنيا اومده !
شعر چرا ميگي كه توي قافيه اش بموني ؟!
شغال، پوزش بانگور نميرسه ميگه ترشه !
شغال ترسو انگور خوب نميخوره !
شغال كه از باغ قهر كنه منفعت باغبونه !
شغالي كه مرغ ميگيره بيخ گوشش زرده !
شكمت گوشت نو بالا آورده !
شكم گشنه، گوز فندقي !
شلوار نداره، بند شلوارش را مي بنده !
شمر جلودارش نميشه !
شنا بلد نيست زير آبكي هم ميره !
شنا بلد نيست زير آبكي هم ميره !
شنونده بايد عاقل باشه !
شنيدي كه زن آبستن گل ميخوره اما نميدوني چه گلي ! شوهر برود كاروانسرا، نونش بياد حرمسرا !
شوهر كردم وسمه كنم نه وصله كنم !
شوهرم شغال باشد، نونم در تغار باشد !
شير بي يال و اشكم كه ديد --- اينچنين شيري خدا هم نافريد . (( مولوي ))


:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 921
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان ضرب المثل هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش

مورد استفاده:
به كسی گفته می‌شود كه اصرار زیاد به كار غیرممكن دارد.
در دوره‌ای كه نادر افشار پادشاه ایران بود، حكایت‌های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشكركشی‌های مختلف كرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به كشورهای همسایه‌ی خود نیز لشكركشی كرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند كه آن موقع كشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حمله‌ها جمع آوری كرد و به ایران آورد.
در یكی از جنگ‌هایی كه نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربه‌ی كافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقه‌ای كمین كرد و از پشت به سپاه او حمله كرد نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یكی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمی‌آمدند و می‌رفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شكست بخورند. اما در آن حال چاره‌ای به ذهنش رسید و دستور عقب نشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یك نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند.
ولی دشمن كه دید شكست سپاه نادر نزدیك است و تعداد كمی از سپاهیانش باقی مانده‌اند اجازه عقب نشینی به آنها نداد. هركس می‌خواست از میدان جنگ عقب نشینی كند را دنبال می‌كرد یا اینكه با ضربه‌ای او را از پای درمی‌آوردند.
در این میان نادرشاه به كمك عده‌ای از نزدیكانش توانست به سمت بیابان فرار كند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد كسی او را دنبال نمی‌كند و به حدی دور شده كه به راحتی نمی‌توانند او را پیدا كنند. كم كم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او می‌شد كه از دور روستای كوچكی را دید. جان دوباره‌ای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی كه بود خود را به آن روستا رساند.
نادر به اولین خانه‌ای كه رسید در زد. پیرزنی در را باز كرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانه‌اش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حركت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن كرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هرچه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور.
پیرزن كه اصلاً او را نمی‌شناخت با بی‌تفاوتی گفت: هركسی می‌خواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی می‌كنم. نادر گفت: هرچه تو می‌گویی. من گرسنه و تشنه‌ام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم ولی آب هست برایت می‌آورم. پسر من خاركن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر كنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و كوزه‌ی آب را جلوی نادر گذاشت.
نادر كه خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب كرد و سر كشید. در همین حین صدای گاوی را شنید از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت:‌بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم.
پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم می‌دوشیدم و می‌آوردم با هم بخوریم.
نادرشاه كه بی‌نهایت خودرأی بود و حرف حساب سرش نمی‌شد، اصرار می‌كرد كه من این چیزها سرم نمی‌شود و من گرسنه‌ام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور.
پیرزن گفت: حالا فهمیدم كه تو پادشاهی. حتماً به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی كه حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت كردند. من می‌گویم نر است، تو می‌گویی بدوش.
منبع :rasekhoon.net



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ضرب المثلهای ایرانی ،ضرب المثل با حرف (ص)

صابونش به جامه ما خورده !
صبر كوتاه خدا سی ساله ! صد پتك زرگر، یك پتك آهنگر ! صداش صبح در میاد !
صد تا گنجشك با زاق و زوقش نیم منه !
صد تا چاقو بسازه، یكیش دسته نداره ! صد سال گدائی میكنه هنوز شب جمعه را نمیدونه !
صد تومن میدم كه بچه ام یكشب بیرون نخوابه وقتی خوابید ، چه یكشب چه هزار شب !
صد رحمت به كفن دزد اولی !
صد سر را كلاه است و صد كور را عصا !
صد من پرقو یكمشت نیست !
صد موش را یك گربه كافیه ! صد من گوشت شكار به یك چس تازی نمیارزه !
صفراش به یك لیمو می شكنه ! صد من یه غاز
صنار میگیرم سگ اخته میكنم، یه عباسی میدم غسل میكنم !
صنار جیگرك سفره قلمگار نمی خواد !



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

 

داستان ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ
مورد استفاده:
افرادی كه به خاطر نادانی هیچ نصیحتی را قبول نمی‌كنند.
روزی روزگاری، كاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر كاروانی كه به قصد تجارت عازم سرزمینی می‌شد مسافرانش چند شتر و اسب كرایه می‌كردند و كالایی كه قصد فروش آن را داشتند بر حیوانات می‌بستند و عازم سفر می‌شدند. در بعضی از مسیرهای كوهستانی نیز گاهی عده‌ای دزد و راهزن بودند كه به این كاروان‌ها حمله می‌كردند. اموالشان را می‌دزدیدند و اگر مقاومت می‌كردند حتی صاحبین كالا را هم می‌كشتند.
مسافرین این كاروان به سلامت به یونان رسیدند و كالاهای یونانی را با كالاهای خود خریدوفروش كردند و به سمت ایران بازگشتند. آنها در مسیر بازگشت بودند كه در دام یك گروه راهزن یونانی گیر افتادند و تمام اموال و دارایی تجار غارت شد، حتی شتر و اسب كاروانیان را هم از آنها گرفتند. تجار بیچاره هرچه گریه و ناله و التماس كردند هیچ فایده‌ای نداشت چون راهزنان یونانی بودند و اصلاً زبان فارسی بلد نبودند.
در میان مسافرین لقمان حكیم هم حضور داشت. لقمان گوشه‌ای نشسته بود و رفتار غارتگران را مشاهده می‌كرد. تاجران نزد لقمان آمدند و گفتند: تو حكیمی! با اینها صحبت كن، شاید سخنی پندآمیز از زبان تو دل دزدان را به رحم آورد و حداقل شترها و اسب‌های ما را به ما بازگرداند.
لقمان گفت: با چه كسی حرف بزنم و پند دهم؟ دل این افراد از سنگ شده، اگر نصیحت و اندرز در دل این بنده‌های خدا راهی داشت، این قدر سنگدلانه اموال و دارایی‌های مردم را غارت نمی‌كردند. حرف زدن من هیچ فایده‌ای ندارد. «نرود میخ آهنین در سنگ». منبع:rasekhoon.net

 



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
ضرب المثل های ایرانی , ضرب المثل

« ض »
ضرب خورده جراحه ! ضرر كار كن، كار نكردنه !
ضرر را از هر جا جلوشو بگیری منفعته ! ضرر بموقع بهتر از منفعت بیموقعه !
ضامن روزی بود روزی رسان ! « ط »
طاس اگر نیك نشیند همه كس نراد است !
طالع اگر اری برو دمر بخواب ! طبل تو خالیست !
طاووس را به نقش و نگاری كه هست خلق --- تحسین كنند و او خجل از پای زشت خویش !(( سعدی )) طشت طلا رو سرت بگیر و برو !
طبیب بیمروت، خلق را رنجور میخواهد !
طعمه هر مرغكی انجیر نیست ! طمع پیشه را رنگ و رو زرده !
طمع آرد بمردان رنگ زردی !
طمع را نباید كه چندان كنی --- كه صاحب كرم را پشیمان كنی !
طمعش از كرم مرتضی علی بیشتره ! طمع زیاد مایه جونم مرگی ( جوانمرگی ) است ! « ظ » ظالم همیشه خانه خرابه !
ظالم پای دیوارِ خودشو، میكنه ! ظاهرش چون گور كافر پر حلل --- باطنش قهر خدا عزوجل !
ظالم دست كوتاه !



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

دنیای ضرب المثل

داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌اش خوبه، الا دوست

مورد استفاده:
این ضرب المثل برای هوشیار كردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی‌های قدیمی به كار می‌رود.
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر را خورده بودند شروع به كار معامله و دادوستد كردند. این دوستان هرچند وقت یكبار با یكدیگر معامله می‌كردند و از آنجایی كه هر معامله‌ای امكان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یكی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریك از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و كمتر یكدیگر را می‌دیدند و كمتر از پیش از حال یكدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد كه دلشان برای گذشته و دوره‌ای كه با یكدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله كنار بگذارند و به دیدار یكدیگر بروند.
بالاخره یك روز یكی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت كند تا اختلافشان را برای همیشه كنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار كنند و یا اینكه برای همیشه با هم قطع رابطه كنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت كند، برای اینكه مشكلشان را حل كنند و به در دكّان او بیاید.
مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید كه از او می‌خواهد تا به دكان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و كتابش را جمع كرد تا اگر دوستش سندی در محكومیت او رو كرد، او هم از سندها و مداركش استفاده كند. و همین كار را هم كرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع كرد. اولی سعی می‌كرد دومی را متهم كند و دومی می‌خواست اولی را متهم كند تا اینكه سروصدایشان بالا گرفت.
دكانداران دیگر بازار كه صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می‌آمدند ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌كند بدون اینكه حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند كه دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پا در میانی آنها ممكن است فقط اوضاع را خراب‌تر كند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یكدیگر صحبت كنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می‌رود تا اینكه شاگرد دوست اولی فكری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیك شد. اول به دوستی كه میهمان بود تعارف كرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند كه اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.
شاگرد در یك لحظه كه میان این دو دوست سكوت برقرار شد از فرصت استفاده كرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین كه شما همیشه دوست داشتید. دو دوست كه تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.
صاحب مغازه نگاهی به استكان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟
دوستش سری تكان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!
صاحب دكان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را كه با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.
حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی كه بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینكه می‌دید نقشه‌اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار كند خیلی خوشحال بود.
منبع:rasekhoon.net


:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 807
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

دنیای ضرب المثل

داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌اش خوبه، الا دوست

مورد استفاده:
این ضرب المثل برای هوشیار كردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی‌های قدیمی به كار می‌رود.
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر را خورده بودند شروع به كار معامله و دادوستد كردند. این دوستان هرچند وقت یكبار با یكدیگر معامله می‌كردند و از آنجایی كه هر معامله‌ای امكان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یكی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریك از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و كمتر یكدیگر را می‌دیدند و كمتر از پیش از حال یكدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد كه دلشان برای گذشته و دوره‌ای كه با یكدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله كنار بگذارند و به دیدار یكدیگر بروند.
بالاخره یك روز یكی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت كند تا اختلافشان را برای همیشه كنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار كنند و یا اینكه برای همیشه با هم قطع رابطه كنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت كند، برای اینكه مشكلشان را حل كنند و به در دكّان او بیاید.
مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید كه از او می‌خواهد تا به دكان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و كتابش را جمع كرد تا اگر دوستش سندی در محكومیت او رو كرد، او هم از سندها و مداركش استفاده كند. و همین كار را هم كرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع كرد. اولی سعی می‌كرد دومی را متهم كند و دومی می‌خواست اولی را متهم كند تا اینكه سروصدایشان بالا گرفت.
دكانداران دیگر بازار كه صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می‌آمدند ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌كند بدون اینكه حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند كه دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پا در میانی آنها ممكن است فقط اوضاع را خراب‌تر كند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یكدیگر صحبت كنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می‌رود تا اینكه شاگرد دوست اولی فكری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیك شد. اول به دوستی كه میهمان بود تعارف كرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند كه اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.
شاگرد در یك لحظه كه میان این دو دوست سكوت برقرار شد از فرصت استفاده كرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین كه شما همیشه دوست داشتید. دو دوست كه تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.
صاحب مغازه نگاهی به استكان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟
دوستش سری تكان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!
صاحب دكان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را كه با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.
حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی كه بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینكه می‌دید نقشه‌اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار كند خیلی خوشحال بود.
منبع:rasekhoon.net


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 661
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 ارديبهشت 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته،صورتی تراشیده و به قول دوستان فاقد نشانه های مذهبی!القصه…
هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !
اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “5000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 200 تومان پول جعبه می شود به عبارت5200 تومان “
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : “ چرا این کار را کردید؟!! ” ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : “ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…”
و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!
پرسیدم : یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….
حرفم را قطع می کند : چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!
چیزی درونم گُر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول محمد Lable نزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…و...و...و.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 866
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

بنده ای خدا را گفت: اگر سرنوشت مرا تو نوشته ای پس چرا دعا کنم؟
خدا گفت: شاید نوشته باشم هرچه دعا کند....!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

خدا رو اگه باور داشته باشی
زیر باورت یه نقطه میزاره و
میشه یاورت...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

خدایا؛

اگه یه روز فراموش کردم خدای بزرگی دارم؛

تو فراموش نکن که بنده کوچیکی داری



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 790
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

به ما می گفتند نباید پپسی بخورید، گناه دارد؛
وقتی به تهران آمدم، اولین کاری که کردم؛
از یک دستفروش یک پپسی گرفتم؛
درش تالاپ صدا کرد و باز شد؛
بعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است؛
«آن روز نتیجه گرفتم که گناه شیرین است» ...!

«مرحوم حسین پناهی»



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1899
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

چگونگی بروز بحران :
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند كه : آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت جواب میدهد : ممكن است ، براي احتياط هیزم تهیه کنید !بعد رییس جوان به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند و مي پرسد كه : آیا امسال زمستان سردی در پیش است؟!پاسخ میشنود : اینطور به نظر می آید !
پس رییس جوان به مردان قبیله دستور میدهد که بیشتر هیزم جمع کنند.و بر
ای اینکه مطمئن بشود بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تایید می کنید؟پاسخ میشنود: بله !صد در صد !!!رییس جوان به همه افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشون را برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند...
سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند : آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیش است؟!
پاسخ : بگذارید اینطوری بگویم : سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس جوان با تعجب میپرسد: و شما از کجا می دانید و اینقدر مطمئن هستید؟!
پاسخ میشنود: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارند هیزم جمع می کنند!!!
نتيجه : خیلی وقتها خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم...




:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1804
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

اول به سراغ يهودي‌ها رفتند.
من يهودي نبودم، اعتراضي نکردم .
پس از آن به لهستاني‌ها حمله بردند.
من لهستاني نبودم و اعتراضي نکردم .
آن‌گاه به ليبرال‌ها فشار آوردند.
من ليبرال نبودم، اعتراض نکردم.
سپس نوبت به کمونيست‌ها رسيد.
کمونيست نبودم، بنابراين اعتراضي نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند.
هر چه فرياد زدم کسي نمانده بود که اعتراضي کند.

((برتولت برشت))



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 688
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 863
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

پیرمرد چند ساعتی کنار جاده ایستاده بود.
ماشینش پنجر شده بود و خودش توان تعویض لاستیک رو نداشت.
ماشین های عبوری هم بی توجه و یکی یکی از کنارش می گذشتند.
یواش یواش هوا داشت تاریک می شدکه ماشینی ایستاد.
مرد جوان گفت چی شده پدر؟
و با شنیدن پاسخ ، بلافاصله دست به کار شد.
لاستیک رو عوض کرد و پرسید کار دیگه ای هم هست؟
پیر مرد خندان و پر انرژی گفت :
ممنونم پسرم ، متشکرم که به دادم رسیدی ، چقدر تقدیم کنم؟
جوان لبخندی زد و جواب داد :
من وظیفه ام رو انجام دادم تا چرخه عشق متوقف نشه.
شما هم اگه کسی نیاز به همدلی تون داشت ، حتما بهش کمک کنید.
و با آقای مسن دست گرمی داد و سوار ماشینش شد و رفت.
چند روز بعد ، مرد پیر که به بازار رفته بود جوانی رو دید که بار سنگینی
رو حمل کرده بود و سر دستمزد با صاحب بار چونه می زد و می گفت :
باور کنید به پولش نیاز دارم ، همسرم همین روزها زایمان داره ، صاحب خونه
گفته باید اجاره رو بالا ببرم و ...!
و وقتی دستمزدش رو گرفت ، رفت سراغ پسرکی که کنار پیاده رو با ترازو
مردم رو وزن می کرد ، پانصد تومان بهش داد و گفت :
کاشکی بیشتر داشتم.
نگران نباش ، پدرت خوب می شه عزیزم.
پیرمرد نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره.
دسته چک رو از جیبش بیرون آورد ، مبلغ قابل توجهی توش نوشت.
و زیرش اضافه کرد :
بابت متوقف نشدن چرخه عشق!
شب توی خونه خوابش نمی برد.
همش چهره اون جوان توی ذهنش مرور می شد که می گفت :
ممنونم آقا ، شما فرشته نجاتید ، هیچ وقت لطف تون رو فراموش نمی کنم.

دوست نازنینم تا حالا به چرخه عشق فکر کردی؟
تا حالا لذت قرار گرفتن توی این چرخه رو حس و تجربه کردی؟
می دونی چقدر زیباست بیتاب شدن واسه درد دیگران؟
و چه دردناکه بی تفاوت گذشتن از کنار مسائل دیگران؟
کاشکی همیشه یادمون باشه که :
بنی آدم اعضای یک پیکرند ...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
گفت : … صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1417
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا
تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم
به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر
کردم ، در آنجا با دختری
آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را
نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و
دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که
هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم
ازدواج نکردم
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال
چیزی میگشت ، که من میگشتم
هیچ کس کامل نیست



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 882
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 783
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
عاقبت طمع کاران برای کسب ثروت بیشتر!


روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد...

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید».
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!!!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

عکس توی آب
هر وقت توی آب یه آدمی رو می بینم
که سروته وایساده
نگاش می کنم و هرهر می خندم
گو اینکه نبایست اینکارو بکنم
چون شاید توی دنیای دیگه ای
در زمان دیگه ای
در جای دیگه ای
چه بسا درست وایساده همون آدم
و این منم که سروته وایسادم !



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 928
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()