پدر در حال بر زمین گذاشتن بار سفرش بود دخترک روبه پدر کرد و گفت: بابا به من قول بده که دیگر مرا تنها نگذاری پدر دخترک را در اغوش گرفت ، بویید و بوسید گفت بیا با هم به حیاط برویم،با هم به حیاط رفتند پدر اسمان و ابرهایش را به دختر مهربان نشان داد و پرسید دخترم ایا این ابرها دیروز اینجا بودند؟دخترک پاسخ داد خیر دخترم ایا این ابرها فردا اینجا خواهند بود؟دخترک پاسخ داد خیر پدر ادامه داد دخترم این برگهای زرد و سرخی که برروی زمین و درختان هستند را می بینی؟ایا اینها از روز اول به همین رنگ بودند؟ دخترک پاسخ داد خیر پدر پرسید این برگها ایا روزهای اینده هم همین جا هستند؟ دخترک که خسته شده بود پاسخ داد نه خیر شاید باشند شاید نباشند شاید باشند شاید نباشند شاید باشند شاید نباشند اشکی از گوشه چشم پدر چکید دخترک هنوز خیلی کوچک بود تا معنای باطنی این سوالات و جوابهایش را درک کند اما پدر ایمان داشت که روح کودک این مکالمه را در روز نیاز بازیابی خواهد کرد پدر اشکش را پاک کرد و گفت دخترم این قانون طبیعت است هر چه بیشتر درکش کنیم کمتر به داشته هایمان وابسته می شویم هر چه بیشتر درکش کنیم زمان از دست دادن داشته هایمان کمتر رنج می کشیم هر چه بیشتر درکش کنیم کمتر مغرور می شویم هر چه بیشتر درکش کنیم کمتر خشمگین می شویم کمتر نفرت می ورزیم کمتر دزدی می کنیم کمتر ستم میکنیم کمتر ظلم می کنیم کمتر افسرده می شویم کمتر ناامید می شویم کمتر نامهربان می شویم قانون طبیعت دختر نازنینم ما تنها یک راه داریم پدر اغوشش را گشود و دخترک را در اغوش کشید همدیگر را بوسیدند و بوییدند پدر در گوش دخترک زمزمه کرد همین یک راه هست مهربانی